پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
جانا، دلم ز درد فراق تو کم نسوخت آخر چه شد، که هیچ دلت بر دلم نسوخت؟...
دیوانه وصلماز باده چون لعل بده جام و شرابمارچند که دیوانه و سرمست و خرابمدور از بر تو در بر آتش به چه حالمچون شمع که میسوزم و هم سینه کبابمشاید که نداند کسی از حال پریشماز درد فراق تو که من سخت عذابمگاه سوزد و گه غرق نگاه تو شود دلپروانه ی شمع تو و بر آتش و آبمدر بحر فراق تو شنا ساده نباشدهجران تو امواج و دران من چو حبابمبیتو چه کند دیده و دل گر نه بنالداز وصل بکن شاد که من غرق سرابم«من» که زشب تا به سحر خو...