دوشنبه , ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دلم آشوب استانگار که داری از دستم می رویانگار نه انگار که هرگز نداشتمتهر لحظه می اندیشمبه نداشتنتو باز هم خیال می کنم انگار درست همین لحظه است که از دستم می روی…..سازهای آبی سولماز رضایی...
ترس نبودنت به دلم رخنه می کنددست خودم که نیست دل آشوب میشومآغوش وا کن و بگو با منی هنوزحالم بد است و در بغلت خوب می شوم...
دلگیرم و دلتنگم و دل سرد و دل آشوبفرمانده ی شرمنده ی یک لشگر مغلوب...