پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
مدام بند میزنم شکسته های مانده را ترک دوباره می خورد همیشه های لعنتی...
امشب سکوت خانه رنگ عزا گرفته با هق هق ستاره بغض هوا گرفتهاز گریه های باران فهمیده ام من امشباز دست آدمیزاد قلب خدا گرفتهاز من نپرس هرگز با این همه خوشی هاشعرم چرا سیاه است قلبم چرا گرفتهما انتهای یک درد ما انتها دوری از بی تفاوتی ها معنای ما گرفته...
باخیالت بی خیال عالمم، تاکه هست خیالت ، در خیالم ، خوش خیال عالمم:(:...
سنگ باخت ، تا کاغذ بغلش کنه🥺...
همه اخطار ها زنگ ندارند،گاهی سکوت آخرین اخطار است....
گاهی دلم می گیره؛ از آدم هایی که دلم براشون تنگ میشه!...
گاهی وقتا عقب نشینی کردن به معنای پذیرش شکست نیست.تو فقط چند قدم به عقب برمیداری تا یه پرش عالی به جلو داشته باشی....
اُوِردُوزِ مَغزی دَر اَثَرِ مَصرَفِ زیادِ فِڪر..!- گاهۍ وَقتا تم ومِ وج ودټ گریہ میکن ںجُز چشات . . ....
تابستون بودم و بودی بهارمدلت که شد تنگ بیا سرِ مزارمهر وقت اومدی نکنی یه وقت گریهیادت نره ، هنوزم دوسِت دارم:)...
آرام در را باز کردقدم های کوتاهش را یکی پس از دیگری جلو میگذاشت و حرکت میکردساعت آمدنش کمی دیر بود نمیخاست کسی را بدخواب کند هرچند.. قرار بود دیروز برسد ولی خب... ملوانی بود و دریا... دریا بود و بدحالی... بدحالی بود و موج.. موج بود و واژگونی... و همین ها شده بود ترس و ریشه بسته بود در جان همسر خانه... صدای پچ پچ می آمد.. صدای سوز دار... آرام تر قدم برداشت تا به اتاق رسیدمنبع صدا را پیدا کرده بوددر کمی باز بود.. با ...
این بار دلم کمی متفاوت تر با ت سخن بگوید؟ گاهی دلم سخن گفتنت را خواهان است.. گاهی دلم نگاه کردنت را میخواهد.. گاهی.. دلم... ت را میخواهد.. اصلا! بیا بگذریم. ت مرا نمیخواهی.. من هم ت را... ت را... (نفس عمیق) 🙃نمیشود! نمیتوانم دروغ بگویم ک نمیخواهم... نویسنده: vafa \وفا\...
هرچه تا به حال برایت گفته ام را از ذهنت پاک کن... امروز جور دیگری میگویم! همچو گیاهی که برای زندگی به آب و آفتاب نیاز دارد.. تو آب و آفتابی.. همچو بلبل... که به صدایش شناخته شده.. با طُ شناخته میشوم! همچو خورشید که به نور و روشنایی معروف است! معروفم به کنار طُ بودن! امروز جور دیگری میگویم! ماندنت واجب است! همچو نماز یومیه! نبودنت گناه است..نویسنده: vafa \وفا\...
پاهایش را از تخت آویزان کرد... دستش را به در اتاق گرفت و دستگیره در را پایین کشید.. از لای در اتاق، اتاق پدر و مادرش را نگاه کرد.. صدا از آنجا نبود..از سالن پذیرایی بود..صدای خنده می آمد! صدای صحبت های دوستانه.. و گاهی حرف های عاشقانه.. صدای نوازش صدای پدرش.. و حتی صدای خجالت مادرش.. برایش عجیب بود.. آرام قدم برداشت و به سمت صداهای آرامش بخشش رفت.. با لبخند از گوشه سالن نظاره گر عشقشان بود.. نظاره گر لبخند تکیه داده بر ل...
دست هایش را محکم به طناب ها قفل کرده بود با قدم های لرزان جلو میرفت... اصلا قرار نبود اینجا باشد.. و... چطور شده که باید از اینجا گذر کند؟ چرا تا به حال از اینجا رد نشده؟ خب! وقتی رد نشده... این علامت هایی که گویی راه را نشان میدهد چیست؟؟ با تکان شدید پل از فکرهای در سرش رها شد و تمام تنش به یکباره یخ بست از سرمای ترس نشسته بر روحش! به ابتدای پل نگاهی انداخت. خرگوشی روی پل پریده بود و حالا به پل چسبیده بود! او هم ترسیده بود! ا...
با درد از خواب برخواستم.. درد معده تمام تنم را درگیر کرده بود.. سرگیجه هم اضافه شده بود.. حالم اصلا خوب نبود.. ناگهان بوی خوشی ب مشامم رسید. بویی آشنا.. بوی خوب شامپوی بچه.. چشمانم را بستم.. نیاز ب آرامش داشتم.. نیاز ب آرام شدن.. وقتی چشم گشودم جای دیگری بودم.. باغی پر از دار و درخت پر از گل و گلبرگپر از سبزی و نشاطاز زیبایی ب هرجا نگاه می انداختم، لبخند زدم.. چشمانم را بستم.. از لذت زیبایی طبیعت.. چشمانم را گش...
وای از آن روز ک زخمِ تازه ترمیمِ دلت ب خاطره ای گیر کند...می سوزدباز می شودخون می آیدو اگر برای بهبودش کاری از دستت بر نیاید قطعا عفونتش ت را خواهد کشت.و من یک مُرده ی نبض دارم......
فقط تعداد کمی از آدما اهمیت میدن. بقیه فقط کنجکاون!...
تو یادت نیست، ولیمن خوب به یاد دارمبرای داشتنت..دلی را به دریا زدمکه از آب می ترسید!Magonic.ir...
من بد بودنو از خیلیا بهتر بلد بودممنتها انقد وجود داشتم کهرو کسی امتحان نکنم...
تام هنکس️ : این دنیا نمیگذارد که لبخند برای همیشه بر لبان کسی بماند......