پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
بی توجّه، گشته ای؛ باز این دلم، می تپد و/جز تو بحرِ باورم را، شورش آموزی نیست/بی تو در شهرِ دلم، مهرِ جهان سوزی نیست/عشق هم، بی تو؛ گلم! «آشِ دهان سوزی نیست»/زهرا حکیمی بافقی کتاب نوای احساس...
بی ترحّم شد دلت، نسبت به دنیای دلم/در سرای سینه ات، احساسِ دلسوزی نیست/بی مروّت! کاسه ی خون شد دلم، از دستت/جز همین خونِ جگر خوردن، مرا روزی، نیست/زهرا حکیمی بافقیکتاب نوای احساس...
بی تو در شبهای من ماهِ دل افروزی نیست/بی حضورِ تو، مرا مهرِ جهانسوزی نیست/بی وجودِ خیزشِ امواجِ بی تابِ عطش/وجد و حالی در دلِ دیروز و امروزی نیست/زهرا حکیمی بافقیکتاب نوای احساس...
خدا را دوست دارم؛زیرا،بینهایت سخاوت دارد؛بینهایت دریاست…زهرا حکیمی بافقی، کتاب راز و نیاز....
خدا را دوست دارم؛که به اندازه ی بینهایت،به توان بینهایت،مهربان و آبی است؛آفتابی است؛بسیار گرمایی…زهرا حکیمی بافقی، کتاب راز و نیاز....
نگاه آبی آسمان را دوست دارم؛وقتی:در سحرگاهان راز،با محبّت؛با مهر،اشکی از نور می بارد؛و خدای را،در باورم فریاد می سازد…زهرا حکیمی بافقی، کتاب راز و نیاز....
من نوازش می کنم از دور،با دستان گرم احساسم،ابرهای سپید آسمان را…زهرا حکیمی بافقی،کتاب راز و نیاز....
من هر آن چیزی را که:نمودی است از خلقت خدا،دوست دارم:جوشش هر موج،در دل دریا؛رویش هر گل،بر دل صحرا؛و تمام چمن زاران؛سبزه زاران؛رودباران؛جوکناران…زهرا حکیمی بافقی، کتاب راز و نیاز....
آب را دوست دارم؛زیرا،مهریه ی زهراست؛و نمک را،که: برکت خداست؛و زمینی که در آن زندگی می کنم…زهرا حکیمی بافقی، کتاب راز و نیاز....
سلام بر دلِ ربابِ نازنین؛ به اصغر و،به اسوه ی شکوهِ صبر؛ زینب و، به اکبر و،به هر کسی که از صفا، تپیده نبضِ بیعتش!به هر دلی که از وفا، دمیده وردِ غیرتش!زهرا حکیمی بافقیبرشی از یک مثنوی عاشورایی(کتاب ققنوس احساس)...
سلامِ من رسان به آن عموی دشتِ نینوا!ابوی فاضلِ حرم؛ رشیدِ صحنِ کربلا!به آبِ تشنه ای که دل، دهد برای عاطفه؛به دستِ نخلِ باورش؛ به قلبِ پای عاطفه...زهرا حکیمی بافقیبرشی از یک مثنوی عاشورایی(کتاب ققنوس احساس)...
دوای زخمِ قلبم و، شفای سینه ام، حسین؛دمای مهرِ جانم و، صفای سینه ام، حسین...زهرا حکیمی بافقیبیتی از یک مثنوی عاشورایی(کتاب ققنوس احساس)...
بگو هوای ابری دلم، پُر از تبِ غم است؛کبوترِ وجودِ من، اسیرِ بندِ ماتم است...بگو که خسته شد دلم، از این جهانِ چون قفس؛به جز تبِ محبّتش، نمی تپد، در این نفس...زهرا حکیمی بافقیبرشی از شعری عاشورایی(کتاب ققنوس احساس)...
تو ای مسافرِ حرم! سلامِ دل، به او ببر!به جز صفای سینه را، نخواهد این دلم، دگر؛بگو برای دیدنش، به رنگِ خون شده دلم؛به سانِ جامِ ارغوان؛ خُمِ جنون شده دلم!زهرا حکیمی بافقیبرشی از شعری عاشورایی(کتاب ققنوس احساس)...
فضای دشتِ نینوا، پر از نوای عاشقی است؛نمای زخمِ کربلا، شکفته چون شقایقی است...درونِ سینه ام تپد، تبِ حریم و حرمتش؛«عریضه ای» ندارد این دلم؛ به جز، زیارتش...زهرا حکیمی بافقیبرشی از شعری عاشورایی(کتاب ققنوس احساس)...
صدای نوحه ها می آید ای دل!غمی، در حسّ ما می آید ای دل!سرای سینه ها آکنده از غم؛شهید از کربلا می آید ای دل!زهرا حکیمی بافقی(کتاب دل گویه های بانوی احساس)...
چو شد پاره، دلی که: از عطش می سوخت،نگاهِ حسّ جان را بر محرّم دوخت؛یقینا هر که آزاده است، می داند:حسین بن علی، آزادگی آموخت!زهرا حکیمی بافقی (سروده های عاشورایی)...
هوایِ گریه باز از نو، در عِین است؛تمامِ قامتم، از غم، چو غِین است؛گلِ احساسِ جان، گریان شده؛ چون،عزای مردِ حق، مولا، حسین است...زهرا حکیمی بافقی (کتاب دل گویه های بانوی احساس)...
همه، احساسِ دل، پُرشور و شِین است؛دوباره، ماتمِ مولا، حسین است؛شده، سرچشمه های شادِ دل، خشک؛چرا که، اشکِ غم، جان را، در عِین است...زهرا حکیمی بافقی (کتاب دل گویه های بانوی احساس)...
دمیده باز هم بوی محرم؛شده جاری به هر جا اشکِ ماتم؛گلِ احساسِ جانها گریه دارد؛همه، گُلدشتِ دلها گشته دَرهم...زهرا حکیمی بافقی (کتاب دل گویه های بانوی احساس)...
میانِ حسّ جان، مهرِ حسین است؛شفاعت بخشمان، مهرِ حسین است؛نمی ترسد، دل ار، لغزیده گاهی؛چرا که، بیکران، مهرِ حسین است...زهرا حکیمی بافقی(کتاب دل گویه های بانوی احساس)...
به هر جان، بیکران، مهرِ حسین است؛گلِ خورشیدِ جان، مهرِ حسین است؛در اوجِ لحظه های سردِ احساس،تبِ گرمایمان، مهرِ حسین است...زهرا حکیمی بافقی(کتاب دل گویه های بانوی احساس)...
در امواجِ دلم، بحرِ حسین است؛گلِ احساسِ دل، بهرِ حسین است؛تمامِ کربلای دشتِ جانم،دمادم خانه و شهرِ حسین است...زهرا حکیمی بافقی(کتاب دل گویه های بانوی احساس)...
گفتی: اگر، مشتاقِ درمانی،نگذار تا از درد، درمانی؛چون پرتوی مهرت، مرا دل داد،درمان شدم، با پرتودرمانی.زهرا حکیمی بافقی(۲۴ تیرماه ۱۴۰۳)...
گاهی باید:سوار بر قایق شکسته ی آرزوها،مرزهای بیکران بودن را،با دستانی خالی پارو زد؛و قاصدک زیبای امید را،از سرای سینه،پرواز نداد!زهرا حکیمی بافقی(کتاب صدای پای احساس)...
مرا شور بده، با تبِ نابِ جهشِ جان/دلم را برسان تا تپشِ مهرِ فراوان/به پرواز، درآور، گُلکِ قاصدکِ مهر/بدم باز، به رگهای نفس، شورشِ پنهان/شاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)🦋🌸🌺🌸🦋...
خدایا آرزو دارم که بیماری نباشد/دلی درگیرِ درد و بسترِ زاری نباشد/اسیرِ غم نگردد هیچ، انسانی و هرگز/چروکِ اخم، بر ابروی رخساری نباشد/شاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)...
گفتی که با تو دلم/ لبریزِ عاطفه اَست/بودن، کنارِ دلت/ جانخیزِ عاطفه اَست/از خاطرم نرود/ حرفی که گفته ای و/گلهای سرخِ جنون/ بر میزِ عاطفه اَستزهرا حکیمی بافقیبندی از یک چهارپاره...
ای کاشکی، با دل بفهمیم این که بی شک:با عشق، غرقِ گُل، فضای زندگانی ست!در بسترِ همواره مهرانگیزِ احساس،امّیدواری، جان فزای زندگانی ست!شاعر: زهرا حکیمی بافقی (برشی از یک غزل)...
در اوجِ هوهوی هیاهویی هوس ناک،«هو» را صداکردن، صفای زندگانی ست؛در نغمه های«بغ بغوی» یک کبوتر،«بغ» را نواکردن، بهای زندگانی ست!شاعر: زهرا حکیمی بافقی (برشی از یک غزل)...
در موجِ دریای وفای مِهرِ رویا،فوجِ نفَس زایی، هوای زندگانی ست!شاعر: زهرا حکیمی بافقی (بیتی از یک غزل)...
حسّ عطش، زیباسُرای زندگانی ست؛با عاطفه، زیبا، سَرای زندگانی ست؛از جامِ موّاج و، زلالِ شورِ شادی،میگونیِ جان، آشنای زندگانی ست!شاعر: زهرا حکیمی بافقی (برشی از یک غزل)...
همواره در نامردیِ دنیای بی احساس،زن بودم و، زن هستم و، زن نیز خواهم ماند!زهرا حکیمی بافقی، مقطع غزل ۱۲۶، کتاب نوای احساس....
هرگز نمی دانستم عشقش، عاقبت/می سوزد احساسِ مرا سر تا به پا/زهرا حکیمی بافقی (بیتی از غزل ۱۱، کتاب نوای احساس)...
قلبش مثالِ سنگ بود و، من دلم/نازکتر از یک شیشه و، در غم رها/هرگز نمی دانستم او خواهد شکست/قلبِ مرا در سنگلاخِ صخره ها/زهرا حکیمی بافقی (برشی از غزل ۱۱، کتاب نوای احساس)...
آیینه ی دل را سپردم دستِ یار/گفتم که حتما می دهد، آن را جلا/دردا نبود آنسان که می پنداشتم/جوری دگر بوده، تمامِ ماجرا/زهرا حکیمی بافقی (برشی از غزل ۱۱، کتاب نوای احساس)...
دیگر در این آشوبِ بی پایانِ جان/قلبم نمی خواهد تبِ مهر و، وفا/زیرا که از بس هجرِ یارم غم سرود/با بغض، ناباور شدم من، مهر را/زهرا حکیمی بافقی (برشی از غزل ۱۱، کتاب نوای احساس)...
حرفِ «نمی خواهم تو را» می گفت همواره/امّا نمی دانم چرا باور نمی کردم/با من نبود اصلا دلش؛ می دیدم این را باز/با این دلِ دردآشنا، باور نمی کردم/شد باورم؛ وقتی که نارویش به دید آمد/هرچند، دردی ناروا، باور نمی کردمشاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)...
من زنده بودم با دمِ رویاییِ امّید/در دل نبود امواجِ «نا»؛ باور نمی کردم/هرچند، دنیای نفس، بیتاب بود امّا/مرگی نهفته، در خفا، باور نمی/کردمشاعر: زهرا حکیمی بافقی، برشی از یک غزل....
می دیدم از دستش جفا؛ باور نمی کردم/با من نبود او را وفا؛ باور نمی کردم/وقتی که می بوسیدمش، با مهرِ احساسم/در او نمی دیدم صفا؛ باور نمی کردم/شاعر: زهرا حکیمی بافقی، برشی از یک غزل....
⏰⏰⏰⏰⏰زمان، تند است؛ وقتی، کارِ بسیاری ست/ولی کند است؛ وقتی، وقتِ بی کاری ست/و خیلی سخت و طولانی ست، هر کس را/که دردی دارد و، در اوجِ بیماری ست/دقایق، از نمای وصفِ آن دورند/اگر چه: شغلشان، شورِ زمان داری ست/زمان، آنگونه هست آخر؛ که ما هستم/رگش، در جوی جامِ فکرمان جاری ست/نمی گویند، ساعت ها، زمان را شرح/زمان، در بسترِ اندیشه مان ساری ست/شاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)⏰⏰⏰⏰⏰...
دنیای نهان، با رخِ دل، همراز است/نای دلمان، با تبِ جان، دمساز است/شک نیست؛ چو شوری بدمد، سازِ صفا/احساسِ وفا، همجهشِ پرواز است/زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)...
دُردانه ی دل هست بسی خوب و ثمین/ با چشم نهان این گهرِ ناب، ببین/بسیار، ثمین است و سمین این سخنم:/تنها هنرم، حسّ دل افزاست؛ همین/شاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)ثمین: گران بها./ سمین: سخن استوار و عالی....
نمی فهمید معنای محبّت رانمی دانست رویای رفاقت رادر اوجِ خواهشِ دنیای احساسمرها کرد این دلِ همزادِ محنت راشاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)...
خداوندا! سفرهای پدر راهماره، بی خطر کن؛ بی خطر کن!چون او، بی حد، به فکرِ خانواده ست،خودت، کارِ پدر را پرثمر کن!شاعر: زهرا حکیمی بافقی (برشی از یک چهارپاره)...
سفَر؛ از سُفره خانه؛ تا سرِ کار،برای کسبِ روزیِ حلالی؛و شب، می آید او، خسته؛ ولی شاد؛نگاهش، ناب؛ چون آبِ زلالی...شاعر: زهرا حکیمی بافقی (برشی از یک چهارپاره)...
سحرگه که: همه، در خوابِ نازند،پدر، فکرِ نیازِ بچّه ها هست؛اذانِ صبح، بعداز یک نیایش،مهیّای سفر، از دل سَرا هست...شاعر: زهرا حکیمی بافقی (برشی از یک چهارپاره)...
گلِ دستانِ رنج آلوده ی او،نشان از کارهای سخت دارد؛و با کارش برای خانواده،رفاهِ بیکران را می نگارد...شاعر: زهرا حکیمی بافقی (برشی از یک چهارپاره)...
پدر، فهمانده این را، با تلاشش؛که باارزش ترین، کانِ وفا اوست...برای حسّ نابِ زندگانی،دل انگیزان ترین، صوتِ صفا اوست...شاعر: زهرا حکیمی بافقی (برشی از یک چهارپاره)...
پدر؛ مثلِ شکوهِ کوهِ امّید،پناهِ پایدارِ خانواده است؛نمی پاشد سرایی که: ستونش،اَبَرمردی سترگ و، بااراده است...شاعر: زهرا حکیمی بافقی (برشی از یک چهارپاره)...