پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
اشک هایمگلوله های کوچکی هستندکه به قلبم شلیک کرده ای...
تو رفتی و مانده است حالا کنارم فقطگلی سرخ، یک جایِ خالی، دو فنجانِ چای...
سیگار و قهوه و غزل و چشم های توآهسته می رسم به خودم پابه پای تواز اقتصاد و سود و زیان حرف می زنیمی لرزم از تب نوسان صدای تومن چشم و گوش بسته ام و می پرستمتانکار می کنم همه، حتی خدای توصدها پرنده در دل من بال می زنندوقتی که می زند به سر من هوای تویک لحظه شعرهای مرا زیر لب بخوانتا عاشقانه تر بشود ماجرای تودر مثنوی چشم تو تکثیر می شومتا بشکنم غرور غزل را برای تو...
«روی قبرم بنویسید» کبوتر شد و رفتزیر باران غزلی خواند، دلش تَر شد و رفتچه تفاوت که چه خورده است؟ غم دل یا سمآنقَدَر غرق جنون بود که پرپر شد و رفتروز میلاد: همان روز که عاشق شده بودمرگ با لحظه ی میلاد برابر شد و رفتاو کسی بود که از غرق شدن می ترسیدعاقبت روی تن ابر شناور شد و رفتهر غروب از دل خورشید گذر خواهد کرددختری ساده که یک روز کبوتر شد و رفتشایسته ابراهیمی...
سیگار می کشد که تو را دود و دودترشاید که از دلش بروی زود و زودترهی فکر می کند به تو و گریه می کندزیر دو چشمش از غم تو هی کبودترهر لحظه فکر می کند آیا به جای او...هر لحظه از دقیقه ی قبلش حسودتردر گیر و دار خاطره هایی که هیچ وقت...مانده سر دوراهی ِ بود و نبودتردر ایستگاه خالی آخر نشسته استسیگار می کشد که تو را دود و دودتر...
چای هم طعم_تو را داردآن قدر کهاز گلویم پایین نمی رودهمان جا می ماندبغض می شودو قطره قطره از نگاهم می چکد...
خوشا به حال زنی که دو چشم روشن داشتنقاب و صورتکی دلرباتر از من داشتخوشا به حال زنی که همیشه می خندیدو یک لباس پر از زرق و برق بر تن داشتهمان کسی که به جای سکوت و شعر و غزلهمیشه حرف قشنگی برای گفتن داشتنه مثل من که فقط فن شاعری بلدمهزار عشوه ی شیرین هزارها فن داشتخوشا به حال زنی که به جای من آمدفقط به خاطر این که دو چشم روشن داشت...
مرا یک شب سرد پاییزاز احساس کوچی غریبانه لبریزببر تا بهار دل انگیزنمی خواهم اینجا بمانم...
من عاشقانه ترین حرف های پاییزمکه از درخت دلت مثل برگ می ریزمبه گام های تو بسته است مرگ و زندگی امبه زیر پای تو یک برگ خشک ناچیزماگر که گریه امان داده بود ، می دیدیکه از طراوت سرشار عشق لبریزمبه جای آن که مرا له کنی به پای غرورچه خوب بود که کاری کنی که برخیزم...
فنجان واژگون شده ی قهوه ی مرا بر روی میز باز تکان داد با ادا یک لحظه چشم دوخت به فنجان خالی ام، آرام و سرد گفت: «که در طالع شما...» قلبم تپید... باز عرق روی صورتم... گفتم: «بگو مسافر من می رسد؟و یا...» با چشم های خیره به فنجان نگاه کرد گفتم: «چه شد؟»...سکوت و تکرار لحظه ها آخر شروع کرد به تفسیر فال من با سر اشاره کرد که نزدیک تر بیا «اینجا فقط دوخط موازی نشسته است ...
خوبِ من! خوبِ اتفاقیِ من!فصلِ آرامِ روحِ یاغیِ من!با افق های روشنِ خوشبختتو شدی نقطه ی تلاقیِ مناز تبِ شانه هات باخبر استشهرِ موهای پرکلاغیِ مندوست دارد تو کوچه اش باشیچشمِ بی تابِ چلچراغی ِ منروح سیمرغ می دمی در منگنبدِ سبزِ هفت طاقیِ منمثل سیمرغ جاودانه شویو بقای تو باد باقیِ من!...
مرا نه آسمان برمی تابد نه زمیننه باد نه باراننه ماه نه خورشیدنه کوه نه دریا،توییکه به ماه و خورشید و فلکفرمان می دهیعاشقانه دورم بگردند...