متن غزل ناب
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات غزل ناب
شهد شیرین لبت باشد نباشد جای غم
چای تلخ غم کنارت می شود شیرین چرا؟
آنقدر شیرین زبانی در زبانم ذکر توست
تا دهانم وا شود می آورد اسم تو را
بهترین خلق جهانی نقص و عیبی در تو نیست
شکر می گویم شدی سهم دلم جانان ما
شاکرم من...
.
دلم با عکس تو حالی به حالی میشود
ببین حال خراب من چه عالی میشود
همین دل،ها !همین دل کز غم و غصه پُر است
چو بیند چشم تو از غصه خالی میشود
تو را میبینم و رد میشوی،در این میان
غرور من دوباره دست مالی میشود
درون هفت...
.
شبی با دلخوری قصد نمازی بی وضو کردم
تمام کفرِ خود را با خدایم روبرو کردم
نمودم پهن تا سجاده ام را آمدی از در
نشستم رو به قبله با تو اما گفتگو کردم
همیشه خواهشم بودَ از خدا خوشبختیت اما
زبانم گیر کرد آنشب خودت را آرزو کردم...
.
دِلِ دیوانه یِ من را تو مکُن باز ملامت
تو مکش پای ز کویش بخدا نیست شهامت
تو معلم شدی و عاشق املا شده ام من
تو ندیدی سر هر نقطه عسل ریخت کلامت
تو شدی وارد خونم، بی تو من میمیرم
تو مگو چاره یِ این درد فقط...
چون دلی کز نگه بوالهوسی میگیرد
دلم از طرز نگاه تو بسی میگیرد
همه فکرم شده وقتی که تو دلگیر شَوی
دلتَ از طرز نگاه چه کسی میگیرد
آنچنان داسِ نبودت زده بر باغ دلم
که پس از تو دلمَ از هر هرسی میگیرد
شده ام شکل گلی سرخ که...
سرِ بد عهدی تو پیر شدم دم نزدم
جگرم سوخت ولی مثل تو برهم نزدم
کرده ای با دل من هر چه دلت خواست جفا
حرفیَ اما منِ دلخسته ز مرهم نزدم
روز اول که دو تا قهوه سفارش دادی
عاشقت بودم و اصلن مژه برهم نزدم
آنچنان محو تو...
در میان این غزل ها مانده ام او رفته است
یک وجب زیر گلویم سمت چپ تو رفته است
من علا رغم تمام درد ها ماندم چو شیر
او ولی مانند آدمهای ترسو رفته است
وقت غارت کردنم با های و هو آمد ولی
وقت رفتن مثل دزدان بی هیاهو...
مردم پی آنند برت قصه ببافند
از قوزک پا تا بسرت قصه ببافند
این تیره پرستان همه اماده آنند
از روشنی هر سحرت قصه ببافند
آنها سر غم خوردن تو شاد که بعدش
از اینکه درامد پدرت قصه ببافند
شب بر درِ قلب تو بکوبند که صبحش
از حلقه زیبای...
دلم با عکس تو حالی به حالی میشود
ببین حال خراب من چه عالی میشود
همین دل،ها !همین دل کز غم و غصه پُر است
چو بیند چشم تو از غصه خالی میشود
تو را میبینم و رد میشوی،در این میان
غرور من دوباره دست مالی میشود
درون هفت سین،عشقِ...
.
شبی با دلخوری قصد نمازی بی وضو کردم
تمام کفرِ خود را با خدایم روبرو کردم
نمودم پهن تا سجاده ام را آمدی از در
نشستم رو به قبله با تو اما گفتگو کردم
همیشه خواهشم بودَ از خدا خوشبختیت اما
زبانم گیر کرد آنشب خودت را آرزو کردم...
.
تو از عشق و محبت از وفا چیزی نمیفهمی
تو از خاموشی و از انزوا چیزی نمیفهمی
به دریا رفته میداند مصیبت های طوفان را
تو از پیوند آب و ناخدا چیزی نمیفهمی
دلم میسوزد از اینکه ضمیر ما زِ هم پاشید
تو از تعویض تو جای شما چیزی...