سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
.دلم با عکس تو حالی به حالی میشودببین حال خراب من چه عالی میشود همین دل،ها !همین دل کز غم و غصه پُر استچو بیند چشم تو از غصه خالی میشود تو را میبینم و رد میشوی،در این میانغرور من دوباره دست مالی میشوددرون هفت سین،عشقِ تو را خواهم گذاشتکنار تو عجب تحویلِ سالی میشودمزن لبخند و تغلیظش مکن این عشق را بدین سان مردن من احتمالی میشودشراب از خاک هم باشد به دست تو رسدیقین دارم شرابی پرتقالی میشودهزاران عیب دارد چای او اما اگرتو...
.شبی با دلخوری قصد نمازی بی وضو کردمتمام کفرِ خود را با خدایم روبرو کردم نمودم پهن تا سجاده ام را آمدی از در نشستم رو به قبله با تو اما گفتگو کردم همیشه خواهشم بودَ از خدا خوشبختیت اما زبانم گیر کرد آنشب خودت را آرزو کردمچنان گم کرده بودم خویش را آنشب کنار توکه بعد از تو تمام شب خودم را جستجو کردمسپردی مویِ خود را تا بدستانم خودت دیدیشمردم تک تکِ مویت جنایت مو به مو کردم منَ از عشقِ پراز اما نترسیدم نگفتم نه به سینه خنجرِ ...
.دِلِ دیوانه یِ من را تو مکُن باز ملامتتو مکش پای ز کویش بخدا نیست شهامت تو معلم شدی و عاشق املا شده ام منتو ندیدی سر هر نقطه عسل ریخت کلامتتو شدی وارد خونم، بی تو من میمیرمتو مگو چاره یِ این درد فقط هست حجامتدل من وقت خداحافظیت آب شد و من دَمِ در ریختمش پایِ تو یعنی به سلامت تو زدی دست به پهلوی درختی که نیفتیدل دیوانه گمان کرد که دادی تو علامتمن و تو عهد نبستیم مگر؟عهد تو مشکنبخدا بوسه بگیری ز کَسی هست حرامت.حس...
چون دلی کز نگه بوالهوسی میگیرددلم از طرز نگاه تو بسی میگیرد همه فکرم شده وقتی که تو دلگیر شَویدلتَ از طرز نگاه چه کسی میگیرد آنچنان داسِ نبودت زده بر باغ دلم که پس از تو دلمَ از هر هرسی میگیرد شده ام شکل گلی سرخ که تنها و غمیندلش از خنده هر خار و خسی میگیرد .حسین جعفری جرجافکی...
سرِ بد عهدی تو پیر شدم دم نزدم جگرم سوخت ولی مثل تو برهم نزدم کرده ای با دل من هر چه دلت خواست جفاحرفیَ اما منِ دلخسته ز مرهم نزدم روز اول که دو تا قهوه سفارش دادی عاشقت بودم و اصلن مژه برهم نزدم آنچنان محو تو بودم که دران قهوه تلخمن شکر ریختَمَ اما بخدا هم نزدم جای یک سیب تو با قهوه فریبم دادی من چنین شد که دگر طعنه به آدم نزدم تو خودت رانده ایَ از خویش مرا با این حالشب به شب حلقه در منزلتان کم نزدم خط لبهای تو مرز وطنم...
فال حافظ ندهد پاسخ دلتنگی من را حال من را فقط از حضرت پاییز بپرسید...
در میان این غزل ها مانده ام او رفته است یک وجب زیر گلویم سمت چپ تو رفته استمن علا رغم تمام درد ها ماندم چو شیراو ولی مانند آدمهای ترسو رفته استوقت غارت کردنم با های و هو آمد ولیوقت رفتن مثل دزدان بی هیاهو رفته است جان خود را دام کردم تا که شاید گیرمشجان من بر لب رسید و او چو آهو رفته است بعد از این پهلوی خود با باد هم پهلو کنمچونکه او با دیگری پهلو به پهلو رفته است گر چه دارد هر گلی بویی به دامانش ولیاز میان عطرها خوشبو تری...
مردم پی آنند برت قصه ببافند از قوزک پا تا بسرت قصه ببافند این تیره پرستان همه اماده آنند از روشنی هر سحرت قصه ببافندآنها سر غم خوردن تو شاد که بعدش از اینکه درامد پدرت قصه ببافندشب بر درِ قلب تو بکوبند که صبحشاز حلقه زیبای درت قصه ببافند گیرند ز لبهای تو لبخند که فوریاز زاری و حال پکرت قصه ببافندسوزند بسی جنگل و پیش تو برندیاز حرمت چوب تبرت قصه ببافندمخلوط نکردند به فنجان، عسل و قند کز قهوه تلخ قجرت قصه ببافندهرگز نکن...
دلم با عکس تو حالی به حالی میشودببین حال خراب من چه عالی میشود همین دل،ها !همین دل کز غم و غصه پُر استچو بیند چشم تو از غصه خالی میشود تو را میبینم و رد میشوی،در این میانغرور من دوباره دست مالی میشوددرون هفت سین،عشقِ تو را خواهم گذاشتکنار تو عجب تحویلِ سالی میشودمزن لبخند و تغلیظش مکن این عشق را بدین سان مردن من احتمالی میشودشراب از خاک هم باشد به دست تو رسدیقین دارم شرابی پرتقالی میشودهزاران عیب دارد چای او اما اگرتو آن...
.تو از عشق و محبت از وفا چیزی نمیفهمی تو از خاموشی و از انزوا چیزی نمیفهمی به دریا رفته میداند مصیبت های طوفان راتو از پیوند آب و ناخدا چیزی نمیفهمیدلم میسوزد از اینکه ضمیر ما زِ هم پاشیدتو از تعویض تو جای شما چیزی نمیفهمی منِ ساده برای قلب سنگت از دِه ام گفتمتو از حال و هوای روستا چیزی نمیفهمی نگاهت میدهد تسکین تمام درد هایم را توئه بی درد اخر از شفا چیزی نمیفهمی تو هر شعری که خواندی پشت بندش آفرین گفتمتو از این آفرین و ...
او که بر ما نظری کرده مبادا نظرش برگردددل من رفت سراغش نگرانم خبرش برگردد پیش تو انچه که غم دور نمودم ز خودم،میترسمنکند تا که تو رفتی به دلم بیشترش برگرددترسم آنست شرابی که لبت ریخت به کامم سر شبکم کَمَک باز به هنگام نمازم اثرش برگرددنکند هر که تو را دید فراموش کند یارش رااول راه شود خسته و بی همسفرش برگردد میزنم شاهرگم را اگرَ از مردم این آبادیسالمَ از دشنه چشمان شما یک نفرش برگرددغصه ای نیست که از ساقه ما چوب بریدی جانانگ...