پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
سیگاراینم تموم شد...سیگار و میگم...آخرین نخ بود...البته آخرین نخ این پاکت...می خوام برم خیابون قدم بزنم،پاکت بعدی رو هم همون جا باز می کنم...می خوام کمی با هم حرف بزنیم...می دونم صدام و نمی شنوی اما...شاید یه روزی این خیابونا مسیر تو بشن و، حرفام و بهت برسونن...یه روز که عاشق بشی،زخم بخوری،سیگار بکشی،تو خیابونا قدم بزنی و...با اون حرف بزنی.من با رویای تو قدم میزنم...تو با رویای اون...من رویای بودن تو رو تموم میکن...
(: بعد از یه زمانی... دیدم ناخودآگاه شروع کردم مثلِ تو حرف زدن!مانندِ تو قدم زدن... دیگر تفاوتی بینِ ما نبود!درست لحظه ای که تو دیگر کنارم نبودی! :) نویسنده: nazanin Jafarkhah...
\طُ\را،براے تمامِ روزهاے بدونِ دلتنگے شبهاے بدونِ بغض ڪہ در همین نزدیکیست، میخاهم.\طُ\را، براے عآشقانہ هاے بی هنگام براے یڪ حال ِ غیرقابلِ وصف براے قهقهہ هاے از ته دلبراے قدم زدن در یڪ فصلِ پائیزےو...\طُ\رابراے جبرانِ تمامِ اشک هاے سَرازیر شده ام میخآهم⚇✔️...
دلمیکبارانآبان ماهیمی خواهدویکتوبرایقدم زدن......
با تو قدم زدن رادوست دارم..به جای خانهبرایتجاده خواهم ساخت...
قدم زدن با تو حرف زدن با تو نگاه کردن به تو قشنگیه دنیای من همش خلاصه میشه به تو!️️️...
تو را خواستنبه قدم زدندر خیابان مه آلودی می ماندگر چه انتهایش را نمی بینمامادوستش دارم...
دلتنگی آدم رو به خیابون میکشهو بعضیا نمیفهمن گاهی قدم زدناز گریه کردن هم غم انگیزتره......