شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
اسفند هر چه سرد،هرچه سخت اما در پی اش بهاری هست...درست مثل زندگی که روزهای سختش هرچه طاقت فرسا اما در گذر است...آدم ها می آیند با خودشان شوق می آورند،امید و رشته های نازک دلبستگیرشته ها که طنابی ضخیم شد از ترس به دام افتادن میروند،از آنها کوله باری می ماند پر خاطره و دلبستگانی که در خاطره ها جا می مانند...فراموشی گره کوری ست که به دست زمان باز میشود.اسفندِ رابطه ات در گذر است،خاطره ها را دَرس کن...و بهار را با حال دیگری آغاز کن......
تنهایی کافه رفتن را یاد بگیرتنهایی خرید کردن را، تنهایی مهمانی رفتن راتنهایی سفر رفتن را، تنهایی خوابیدن راکه اگر تقدیرت سال ها تنها ها ماندن بوداز همه ی این چیز ها جا نمانی......
یک وقت هایی آدم دلش می خواهد یکی یکی لباس هاش را بکند. بشود لخت مادرزاد. راه بیفتد توی شهر و و توی صورت آنها که با دست نشانش می دهند نعره بزند "خوب کردم. می فهمیدم دارم چه غلطی می کنم. دلم خواست بکنم. دلم خواست گند بزنم به زندگی ام. بله به زندگی یک نفر دیگر هم گند زدم!تاوانش را هم دادم... نوش جانم، تاوان مابقیش را هم می دهم"بعد برود روی بلند ترین سکویی که می بیند. دست هاش را از دو طرف باز کند و رو به یک شهر، نه! نزدیکتر... رو به همس...
چقدر صدای آمدنِ پاییزشبیه صدای قدم های تو بودملتهب، مرموز، دوست داشتنی.چقدر هوای پاییز شبیه دست های توستنه گرم، نه سرد، همیشه بلاتکلیف.چقدر صدای خش خش برگ هاشبیه صدای قلب من استکه خواست، افتاد، شکست.چقدر این پیاده رو ها پر از آرزوهای من استنارنجیِ یکدست، پُر از آدم های دست در دست، مست.چقدر پاییز شبیه دلتنگی ستشبیه کسی که بود، رفتکسی که دیگر نیست...
دارم فکر می کنم چه داستانی پشت این برگای نارنجی مخفی شده که پاییز رو انقدر عاشقانه و دلگیر کرده....آیا واقعن تمام وصل ها و فصل ها توو پاییز اتفاق می افته که انقدر نبض داره این فصل....؟پدرم توو پاییز رفت... عشقم هم همینطوراما من توو بهار عاشق شدم...میگن عشق مهم نیست چیزای مهم تری هم هست....اما نمیگن چه چیزایی....می بینمشون که سردشون میشه و دستاشونو می کنن توو جیباشون و میدوئن دنبال اولین اتوبوس، کز می کنن کنار پنجره و زل میزنن به بیرون...
بودنتمثل بخار همین چایهمینقدر آرامهمینقدر مرموز...دستم از داشتنت کوتاهدلم اما گرمتنم اما داغ...نوووش !بودنت را نوووش !...
نشسته امو هیچ کاری نمی کنمچیزی شبیه سوپ در آشپزخانه قل میزندظرف هایم را شسته امو خانه به طرز باورنکردنی مرتب استنشسته امو به هیچ چیز فکر نمی کنماز هیچ چیز گله ندارمو خدا تصویر صامتی ستکه گاهی مات براندازش می کنمنشسته امو انگار همه این سال ها دویده ام که برسم به اینجاو اینجا همانجایی ست که نمی شناسمش اما پذیرفته ام...آری پذیرفته امکه زنی سوپش را بار بگذاردخانه اش را مرتب کندگلدان هایش را آب دهدچایش را با هل و دارچ...
داستانِ دلبستگی داستان دل کندن استاینکه بدانی کسی که دلبسته اش میشوی روزی، جایی، در لحظه ای، بر حسب شرایطی ممکن است دل بکَند و برود...اینکه بدانی و دلبسته شویو آن روز که قصه، قصه رفتن شد؛ هر چقدر سخت اما بپذیری و بدرقه کنیو همچنان ادامه دهی...داستانِ خوب و بد نیستمعرفت و بی معرفتی نیستداستانِ آن شاخه سر سبزی ست که میداند قرارِ فصلِ پیش رو با او خزان است... و نه همیشه برقرار،و باورِ رنگینِ بهار...داستان پذیرش است و امید و صبر، در...
شاید لازمه یه مسیر طولانی رو طی کنی تا بفهمی یه فاصله هایی رو نمیشه با قدم برداشتن کم کرد،مثل فانوس هایی که کفافِ تاریکیِ بعضی شب ها رو نمیده.روشنی تو نگاهِ آدمهنزدیکی تو دل...
این بار تماس ویدیویی نگرفته بود، نمی خواست چشم های پف کرده اش را مادرش ببیند اما هیچ جوره نمی توانست بغضش را از پشت تلفن پنهان کند.می گفت دلم را خوش کرده بودم به تکنولوژی که هزاران کیلومتر فاصله را از میان برداشته، هر روز می بینمتان، گوشی را می چرخانم که خانه ام را ببینید، گوشی را می چرخانید که مبلمان تازه ای را که خریده اید ببینم، می گفتم سالی یکبار من میایم پیشتان، سال بعدش شما، خودم را دلداری می دادم که زندگی همین است، که آدم باید راه خودش ر...
آدم ها متعلق به خودشانند!ما فقط می توانیم دوستشان داشته باشیم.آدم ها نمی مانند؛ما فقط می توانیم دلتنگشان باشیم.ما و آدما ترکیب عجیب دو حبابیم،با هم می آمیزیم،به آنی می ترکیم......
چقدر صدای آمدن پاییزشبیه صدای قدم های تو بودملتهب، مرموز، دوست داشتنی!چقدر هوای پاییز شبیه دست های توستنه گرم، نه سرد، همیشه بلاتکلیف!چقدر صدای خش خش برگ هاشبیه صدای قلب من استکه خواست، افتاد، شکست!چقدر این پیاده روها پر از آرزوهای من استنارنجیِ یکدست، پُر از آدم های دست در دست، مست!چقدر پاییز شبیه دلتنگی ستشبیه کسی که بود، رفتکسی که دیگر نیست!...
کاش می دانستی یک زن از لحظه ای که دوستت دارم می گویداز لحظه ای که بوسیده میشوداز لحظه ای که به آغوش کشیده میشود،دیگر خودش نیستمی شود تومیشود با هم بودن...آن لحظه که ترکش می کنیدو نیم اش می کنیو یک نیمه اش را با خود می بری!نگو زمان همه چیز را حل می کندکه زمان، تنها، کند می کندجستجوی او را برای یافتن نیمه دیگرش نگو فراموش کنکه او یک چشمش همیشهباقی می ماند به نیمه رفته دیگرش......