پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
باران و بغض و اشک و ابرم یک منِ بی تو وقتی که تنهایم به زیر چترِ تنهایی...
سایه را کردی بغل تا من رَهَم را گم کنم؟!بهترینم، مِهر در چَشمِ تو غوغا می کند.شیما رحمانی...
آسمان؛ تب دار و باد هم؛ گشته خموشآه از این بخلی که؛ می کُند ابرِ چموششیما رحمانی...
چون بره ای ست گم شده در پیچ گردنهخالی که روی گردن تو جا گرفته است...
عالَم همه زیبا بوَد، اما یقین، اما یقیندنیای پاک کودکی، زیباترین! زیباترین!...
نکند بی تو دلم عاشقِ یاری بشودشَک به دل راه بده، گرچه محالست بیا...
دردم به جان رسید و طبیبم پدید نیستداروفروشِ خسته دلان را دُکان کجاست؟...
هرکسی یک دلبر جانانه داردمن تو را...
مانده ام چگونه تو را فراموش کنمتو با همه چیز من آمیخته ای...
به تو دل بستمو غیر تو کسی نیست مراجز تو ای جان جهاندادرسی نیست مرا...
شرط ادب است بعد تو دست به زانو بنشیند دل ما...
گر بی تو بود جنت بر کنگره ننشینمور با تو بود دوزخ در سلسله آویزم...
این سر نه مست بادهاین سر مست، مست دو چشم سیاه توستبوسه، بوسه از آن لب ربودنیستتنها تو را ستودممحبوب من به سان خدایان ستودنیست...
بی آنکه تو را دیده باشماز تو هزار خاطره دارمدیوانه منم که آرزوهایم را باور کرده ام...
با آنکه زِ ما هیچ زمان یاد نکردیای آنکه نرفتی دمی از یاد، کجایی ؟...