هر صبح️ پرده هاے مژه ات را ڪنار مے زنی و معصومانه آفتاب را به خانه ام مے آوری...️ ️️️
تالاب ای نقره ی مذاب بنگر ساحل را که با موجِ پُرشکنِ رود شِکوه سرداده چون دیدگانِ چشم اندازِ ناب ... مرغابی ها در آفتاب با بال های ابریشمی در میانِ رنگین کمانِ خیزاب بازتابِ طلاییِ مِهرند بال می گشایند، بی شتاب با رایحه ی علف های سبز پرواز می...
همه چیز، حتی دروغ ها، در خدمت حقیقت هستند. سایه ها نمی توانند آفتاب را خاموش کنند.
آفتاب تویی که ترانه صبح را می نوازی و من واژه هایم را در انعکاس چشمانت شعر می کنم سپیدی صبح بر دامنت چنگ می زند و تو سلانه سلانه با لبخندت زندگی را نوید می دهی ️️️
آفتابگردان خانه مان روزهای ابری هم باز می شود بانو! نسبتی با آفتاب داری؟
خورشید هر روز طلوع میکند در کشاکشِ ابر و آفتاب... اما تو در هر حالتی از آسمان گرم می تابی... داغ می نوازی... و پر نور میکنی دنیای من را....
️آفتاب مے شود درون قلبم... ️تمام من طلوع مے کند با صبح بخیر هایت ️عجب عشقے در وجودم مے ریزے ️️️
مشتری توام هیچ کجا نمی روم تا تو آفتاب شوی و من چشمانت را دور بزنم
آفتاب روی موج ها ریخت وقتی به سمت دریا می راندی قایق نگاهت را
صبح بدون تو مگر بخیر می شود️ دلم ️ جز به نگاهِ تو به هیچ آفتابی گرم نیست ...!!
اگر به اندازهء یک کف دست ،آفتاب و به قدر یک مشت،خاک داریم دانه بکاریم.
. هر صبح یکی در من از خواب تو بیدار می شود تا به تو صبح بخیر بگوید... من دوست داشتن هایت را به آفتاب پیوند زده ام... ️️️
خورشید/پاک کرد عینکش را/پهن شد آفتاب
تو با صبح شکوفا می شوی نفس نفس در من جان می گیری و آفتاب را با چشمانت به خانه ام می آوری بگذار این صبح یادگار مهر تو باشد
ما این بهار،جور دیگری سبز می شویم... ومی دانیم که روزهای خوب خواهند رسید. می دانیم که "آفتاب" انتظار ما را می کشد. روزهای خوب که رسیدند با هم جشن آغوش ولبخند می گیریم... نوروز مبارک
دیگر امیدی به دیدن ات نیست شهر را قرنطینه کرده اند آفتاب نورش را مضایقه کرده و سردی خراشنده ای پوستِ دل را می کاود! بیماری بسیار مهلک است آنان نمی یارند چسباندن تصویر مرده گان بر دیوار شهر که مخمصه ی دوران سخت در پیش است از این سوی...
آفتاب می شود درون قلبم تمام من طلوع می ڪند عجب عشقی در وجودم می ریزی ️️️
من تا ابد ترانه ی عشقم را در آفتابِ عشقِ می خوانم... ️️️
که حلقه یِ آغوشت سلسله یِ محکمی ست از جنسِ آفتاب، من روشنیِ را باور دارم...
آفتاب نگاهت همچو نور خورشید نوازش میکند زنبقهای احساس دلم را از من مگیر آفتاب را...!
به شوق آمدن صبح شب را بیدار ماندم تا زودترازآفتاب به چشمهای تو وارد شوم و بی تابانه بگویم امروزبیشترازدیروز دوستت دارم ️️️
در چشمان ات آفتاب می چرخد و می چرخد بر می گردد بر لب من تا شعری بسرایم بهار در چشمان ات آشیانه کرده است چشم ات پرندگان را پرواز می دهد
من روز خویش را با آفتاب روی تو، کز مشرق خیال دمیدهست آغاز میکنم... من با تو مینویسم و میخوانم من با تو راه میروم و حرف میزنم وز شوق این محال: که دستم به دست توست من جای راه رفتن، پرواز میکنم...!