دیگران چون بروند از نظر از دل بروند تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
باقلبی که سمت چپ هست، نمیشه راه راست رفت...
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر من خود آن سیزدهم کز همه عالم بدرم
من آنِ توام مرا به من باز مده...
تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو
من که بیدارم از جدایی توست تو چرایی به نیمه شب بیدار ؟
و کسی که تورا دیده باشد پاییز های سختی خواهد داشت
خواب نمیبرد مرا ، یار نمیخرد مرا مرگ نمیدرد مرا آه چه بی بها شدم
ای قلب امیدی به رسیدن که نمانده بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم
می نویسم باران دیگر پروانه و باد خود می دانند پاییز است یا بهار
یک بوسه ربودم ز لبت دل دگری خواست
امشب از غصه پرم حوصله داری، یا نه ؟ می توانی به دلم دل بسپاری، یا نه؟
مرا خیال تو بى خیال عالم کرد همان خیال تو ما را دچار این غم کرد
میل من سوی شما قصد توسل دارد
وه چه شود اگر شبی بر لب من نهی لبی تا به لب تو بسپرم جان به لب رسیده را
گفتی که به وصلم برسی زود مخور غم آری برسم گر ز غمت زنده بمانم
این که مداوم سرد و گرمش میکنی لیوان چای صبحانه ات نیست که دل من است میشکند
صد بار گفتمش وسط حرف من نخند یکبار خنده کرد بیا عاشقش شدم
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم که در طریقت ما کافریست رنجیدن...
لب تر نکن اینقدر که زجرم بدهی باز یک مرتبه محکم بغلم کن که بمیرم
همدردی و هم دردی و درمان دل ما ای هرچه بلا هرچه جفا هرچه شفا تو
یک نفر از جنس احساس تو می خواهد دلم یک نفر مثل خودت اصلا تو می خواهد دلم
ما سپر انداخته ایم گر تو کمان میکشی
دریای هستی من از عشق توست سرشار این را به یاد بسپار