شب وصال بیاید شبم چو روز شود
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
جز نقش خیال تو در چشم نمی آید
از دیده افتادی ولی از دل نرفتی
در ما نمانده زان همه شادی نشانه یی
خبرت هست شدی صاحب هر بند دلم
مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس
ای جنون عمریست میخواهم دلی خالی کنم
ور هیچ نباشد چو تو هستی همه هست
ای جان چو رو نمودی جان و دلم ربودی
بنشین، که ترا نیست کسی یار تر از من
ای دیر به دست آمده بس زود برفتی
جان ها همه پا کوبند آن لحظه که دل کوبی
خاطرات کودکی زیباترند یادگاران کهن ماناترند
بی صورت او مجلس ما را نمکی نیست
هیچ هیچست این همه هیچست و بس
مرا بوسیدی و پاییز من هم شد تماشایی!
شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد
نور دو دیده منی دور مشو ز چشم من
ور در لطف ببستی در اومید مبند
بهر آرام دلم نام دلارام بگو
دل و دین و عقل و هوشم، همه را بر آب دادی...
ای آنکه نرفتی دمی از یاد کجایی؟
جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار