دیگر خالی خالی ام تهران اشک می ریزد من شعر می نویسم
روزی که شدی جلوه گه عشق برایم زان روز همه شعر برای تو سرایم
دسته کردم/شعر را/نقطه،سوال را پشت خانه پنهان کردم
آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش این چراغی است کز این خانه به آن خانه برند
پدرم خواست که فرزند مطیعی بشوم /شعر پیدا شد و من آنچه نباید شده ام
شعر تو هستی که مرا غرق ترانه کرده ایی... رخوت دنیای مرا چه عاشقانه کرده ایی
شِعرے که آلوده به بوسه هاےِ تو نباشَد نَگفتنے ست..!!
بیا که *شعر *هایم مغزم را خورده اند بس که حرف آمدنت را می زنند!
تنها شعرِ ممنوعه ی دنیا دوست داشتن توست ...!!! ️️️
دفترم را بر می دارم و شعر هایم را نگاه میکنم صدای بچه ها می آید
دردم به جان رسید و طبیبم پدید نیست داروفروشِ خسته دلان را دُکان کجاست؟
با من کنار بیا همچون ماه با نیمه ی تاریکش
یک استکان پر از چای و حس بودن باهم نمیدهم به جهان این خلوصِ چایِ دوتایی
هرکسی یک دلبر جانانه دارد من تو را
مانده ام چگونه تو را فراموش کنم تو با همه چیز من آمیخته ای
بوی آبان می آید بوی کسی که دارد توی نسیم برای تو شعر عاشقانه می خواند!
اندکی شعر بخوان حالت اگر بهتر نشد در طبابت حکم ابطال مرا صادر بکن
شعرهایم مثل دامنت کوتاه باد که می وزد شاعرترمی شوم
همیشه که صبح شعر نمیخواهد ، یک وقت هایی تو را میخواهد فقط تو را ....
هرکسی روی تو را دید از این کوچه نرفت و هم اینک سبب وسعت تهران شده ای
تلخ شد طعم شیرین شعرهایم افتاد شکست فنجان سفید گل مشکی
آنقدر شعر مرا خواندی و گفتی احسنت... فکرت افتاد که شاید تو دلیلش باشی؟
صبحِ من مزه ی لبخندِ تو را کم دارد..
وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی...