ترک ما کرد آنکه با ما روزگاری یار بود
پارادوکس یعنی ندارمت و گاهی فکر از دست دادنت دیوانه ام می کند...
اگر دلت گرفته سکوت کن کسی معنای دلتنگی را نمی فهمد
کجایی ای زجان خوشتر؟ شبت خوش باد من رفتم...
مثل گلهای ترک خورده کاشی شده ام بعد تو پیر که نه / من متلاشی شده ام
گذشتم از او به خیره سری گرفته ره مه دگری کنون چه کنم با خطای دلم...
گفتی میز را بچین / می آیم / چقدر برف نشسته روی صندلی
سال هاست که تو را به دل آورده ام اما به دست نه...
فاصله شاید دلتنگی بیاره اما دل آدما رو به هم نزدیکتر میکنه...
هستم ز غمش چنان پریشان که مپرس...
هزار و یک شب خیال بافتم از تویی که یک شب نداشتمت!
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را او که هرگز نتوان یافت همانندش را
یکی بود یکی نبود بیخیال قسمت نبود
یه شبایی هست که دلتنگی به خستگی غلبه می کنه و نتیجه اش میشه بی خوابی
دل تنگ دلتنگی هاتیم
تو از فصل پاییز زیباتری... من از فصل پاییز تنها ترم
شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد
دلت نگیرد از نبودن کسی آدم ها سالهاست که دچار فراموشی اند...
عشق آن بغض عجیبی ست که از دوری یار نیمه شب بین گلو مانده و جان می گیرد
و چه دوستت دارم ها که نشد با تو بگویم
کسی نیست در این گوشه فراموش تر از من
جنگ نابرابریست! من با دست خالی شب با هجوم خاطره...!
عاجز فاصله ام ثانیه هم دل تنگی ست
قسمت دیگر دلتنگی ام بی خیالی ماه بود این سلیطه به همه لبخند می زند!