وه چه شود اگر شبی بر لب من نهی لبی تا به لب تو بسپرم جان به لب رسیده را
گفتی که به وصلم برسی زود مخور غم آری برسم گر ز غمت زنده بمانم
این که مداوم سرد و گرمش میکنی لیوان چای صبحانه ات نیست که دل من است میشکند
صد بار گفتمش وسط حرف من نخند یکبار خنده کرد بیا عاشقش شدم
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم که در طریقت ما کافریست رنجیدن...
لب تر نکن اینقدر که زجرم بدهی باز یک مرتبه محکم بغلم کن که بمیرم
همدردی و هم دردی و درمان دل ما ای هرچه بلا هرچه جفا هرچه شفا تو
یک نفر از جنس احساس تو می خواهد دلم یک نفر مثل خودت اصلا تو می خواهد دلم
ما سپر انداخته ایم گر تو کمان میکشی
دریای هستی من از عشق توست سرشار این را به یاد بسپار
تا دستت را می گیرم بی اختیار دست می کشم از تمام دنیا
ای تف به جهان تا ابد غم بودن ای مرگ بر این ساعت بی هم بودن
من اینجا بس دلم تنگ است هر سازی که می بینم بد آهنگ است
این دل که به یادت همه دم مست و خراب است گر بر سر آغوش تو می بود چه می شد ؟
این سر که ز اندیشه مرا بر سر زانوست گر بر سر زانوی تو می بود چه می بود؟
در این جادو شب پوشیده از برگِ گل کوکب دلم دیوانه بودن با تو را میخواست ...
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست...؟!
دل به هجران تو عمریست شکیباست ولی بار پیری شکند پشت شکیبائی را...
گاهی آدمی دلش فقط یک دوستت دارم میخواهد که نَمیرد ...!
حکایت بارانی بیقرار است اینگونه که من دوستت دارم ......
تقدیرمن این است ڪه با درد بسازم از این دل نامرد دلی مرد بسازم...
هر که با مثل تو اُنسش نبود، انسان نیست
-بس که خمیازۀ فریاد کشیدم، دیریست ؛ خوابهایم همه کابوس، همه فریادند…
خلوتپرست گوشهٔ حیرانیِ خودیم یعنی نگاهِ دیدهٔ قربانی خودیم