جان منی جان منی جان من آن توام آن توام آن تو
به قلبم تو بندی می شود بخندی ؟
می شود عاشق بمانیم؟ می شود جا نزنیم ؟ می شود دل بدهم دل بدهی دل نکنیم ؟
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
باقلبی که سمت چپ هست، نمیشه راه راست رفت...
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر من خود آن سیزدهم کز همه عالم بدرم
من آنِ توام مرا به من باز مده...
نیازمندیم که یک نفر باشد، انحصارى قابل انتقال به غیر نباشد بیاید و بماند و بسازد
حراج میکنم دلم به قیمت نگاه تو امان که تو نمی خری سکوت پیشه می کنم
تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده ام
تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو
من که بیدارم از جدایی توست تو چرایی به نیمه شب بیدار ؟
نه مرا خواب به چشم و نه مرا دل در دست چشم و دل ، هر دو به رخسار تو آشفته و مست
و کسی که تورا دیده باشد پاییز های سختی خواهد داشت
به آتش میکشم خود را ، همه افکار بیخود را به هر دم میزنم اما ، تو از من در نمی آیی
خواب نمیبرد مرا ، یار نمیخرد مرا مرگ نمیدرد مرا آه چه بی بها شدم
ای قلب امیدی به رسیدن که نمانده بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم
می نویسم باران دیگر پروانه و باد خود می دانند پاییز است یا بهار
یک بوسه ربودم ز لبت دل دگری خواست
اگر گناه تو هستی خدا کند که خدا جزای آخرتم را در این جهان بدهد
اگر برای ابد هوای دیدن تو نیفتد از سر من چه کنم ؟
به مسلخ می برد هر شب مرا رویای آغوشت !
به مرگم گر شدی راضی رها کن دستهایم را رها کن دستهایم را بمیرانم به آسانی
اهل اویم مرا میل دگر نیست بگویم