هرکس به خان و مانی دارند مهربانی من مهربان ندارم نامهربان من کو
آن دمی که دلم بود و دلت بود و دلم دل دادم و دل رفت به دلدار چه راحت! ارس آرامی
دایم دل خود ز معصیت شاد کنی چون غم رسدت خدای را یاد کنی
باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است شمشاد سایه پرور من از که کمتر است؟
هر سوی موج فتنه گرفته ست و زین میان آسایشی که هست مرا در کنار توست
من خسته چون ندارم، نفسی قرار بی تو به کدام دل صبوری، کنم ای نگار بی تو
به چه ماننده کنم در همه آفاق تو را کآنچه در وهم من آید تو از آن خوبتری
دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشت ما را شکار کرد و بیفکند و برنداشت
☠♡نیست در دیده ما منزلتے دنیا را ما نبینیܩ کسے را کہ نبیند ما را♡☠
و به همراه همان ابر که باران آورد مهربانی خدا در زد و مهمان آورد
در میان دو عدم، این دو قدم راه چه بود؟ که کشیدیم درین مرحله بس خواریها
شده ام پیر همین اول جوانی ام به خدا پیر شدم در پس ویرانی ام
زندگی سرتاسرش عشق است وشور تا توانی تو جوانی کن ، جوانی ای دلا
ای جان جان جانم تو جان جان جانی بیرون ز جان جان چیست آنی و بیش از آنی
بیا که حالِ پریشان من چه پی در پی شبیه زلف تو در باد، "شانه" می خواهد
همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب، در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست،
چو شو گیرم خیالش را در آغوش سحر از بسترم بوی گل آیو
قدرت عشق بنازم که به یک تیر نگاه جان شیرین بفروشند دو بیگانه به هم
آنچنان جای گرفتی تو به چشم و دل من که به خوبان دو عالم نظری نیست مرا
دلم از سینه به تنگ است خدایا برهان هرکجا در قفسی مرغ گرفتاری هست
ز بی دندانی ایام پیری نعمتم این بس که فارغ دارد از فکر و خیال رنج مسواکم
گفتی بگوی عاشق و بیمار کیستی من عاشق توام تو بگو یار کیستی
صدایی به رنگ صدای تو نیست به جز عشق، نامی برای تو نیست
تویی زاینده رود و من پلِ الله وردی خان ترک افتاده بر جانم نخواه اینگونه ام ویران