شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
عشق یعنی... با تو نفس کشیدنرعنا ابراهیمی فرد (رعناابرا)...
پاییز آمده استبیا... دل هایمان راکمی با آب باران بشوریم رعنا ابراهیمی فرد (رعناابرا)...
شب طنین افکنده استشب طنین افکنده استو صدای زوزه ی سگان ولگردیکه امشب برای اولین باردر خانه ی همسایه مهمان اندمادر...از همه حساس تر استو می گوید ...حرف گل سرخ را باد نمی فهمدشب دارد می گریدتنها ...درختان زبان مرا می فهمندگلها...و پرندگان ...و تمام چراغ های همیشه بیدار شهردلم تنگ شبی ستکه پدر ما را می خواندکه پدر ، خاطره های دور رابرایمان می گفتکه پدر ما را دوست می داشتصدای جاری شدن آبصدای شفاف ماه من...
ما کسی را... که سر راهمان سبز می شود رانمی بینیمبه دنبال یکی دیگری می گردیمهمان سبز شده، همان روزنهمی شود برگ، درخت، ساقهو باز نمی بینیمبه دنبال یکی دیگری می گردیمچرا قضیه را پیچیده می کنیمهمان سبز شده، همان روزنه... زندگی ما ... شاید همان یک نفر بود ...که ندیدیم بی اعتنا از کنارش گذشتیمرعنا ابراهیمی فرد(رعناابرا)...
فقط یک دست می خواهد تو را بگیردو ازمیان چاه تنهایی ات بیرون بکشد فقط یک دست...که مهربان باشدصمیمی باشد بدون ریا و صادق باشدرعنا ابراهیمی فرد (رعناابرا)...
موهایم را روزگار شانه می زندمی خواهد... تارهای تیره اش را سپید کندو این لعنتی دست بردار نیستشانه را به دست کسی نمی دهدرعنا ابراهیمی فرد (رعناابرا)...
هیچ چیز ... مرا راضی نخواهد ساخت و تردید چه کنم ها بر فراز خانه های تخیلشادمانه رقص خواهند کردمی دانم ...تنها یک خیال خوشساعت های منزوی را ...به انتهای شب امتداد خواهند دادمن باران غمگین روزگار رادر پس پرده های به ظاهر آرامدوست بازی خواهم کردای وای سایه ها ...ای وای ترنم تنهایی ...ای وای سکوت هفت گانه ی هفت چنارفهم سایه ها آسان نیسمن کجا مانده امزمان و مکان کجا !؟رعنا ابراهیمی فرد (رعناابرا)...
کم مانده برسد ...کم مانده صبحی که دخترم هنوز بیدار استاز راه برسدو من به صداهای حیواناتی گوش می دهمکه انگار معنی روز و شب را نمی فهمندمن به پرده پنجره ای می نگرمکه کم کم دارد روشن می شودمن به صدای نفس هایی گوش می دهم که از عمق یک خواب راحت به گوش می رسدو به مادر بودنم ...که یک خواب راحت را فراموش کرده استرعنا ابراهیمی فرد (رعناابرا)...
انصاف نیستجوانه ها ...در سرزمین سیمانی بخوابندآنها معصوم اندمعصومانه پناهشان دهیمتا شب را احساس نکنندتا نداننددر امتداد شب...شبی بی پایان نشسته استرعنا ابراهیمی فرد (رعناابرا)...
در سکوت خالی شبدر سکوتی که پنجره مات و مبهوتبه بیداری ثانیه ها می اندیشدکسی منتظر است !کسی خسته تر از صداخسته تر از انتظارخسته تر از طبیعت استدر این شبی که همه در آرامش اندخواب از سر شخصی پریده است !درختانی که دلتنگ انداما ، استوار ...برگهایشان پشت پنجره ایستاده اندشاید ...در انتظار مهمانی قلبی هستندهمه حق دارندهمه حق خوب زیستن دارندو کار هر شب جیرجیرک هاستکه جیر می کشندکسی چه می داندشاید شعر خوشبختی اشان را ...
ناگه بادی آمد ...پنجره ی دیده ی مرا گشودبا وزشی که بودزلفانم را همراه خود ربودآغاز زندگی ام یک لحظه ای بود!چشمانم را که باز کردمدر آرزو شنا کردمرعنا ابراهیمی فرد (رعناابرا)...
بخشش مال ما انسانهاستکه ببخشیم ...که قلبمان را از تنفر خالی کنیمکه رگه های وجودمان را ...با رنگ های خاکستری پر نکنیمببخشیم آدمهای اطراف مان را ... اشتباهاتشان را ...اما هرگز فراموش نکنیمفراموش کردن ...یعنی با دستهای خودمان طناب دار رادر اختیار کسی قرار میدهیمکه به راحتی بخشیدیم !رعنا ابراهیمی فرد(رعناابرا)...
هوا ، بارانی ستآهنگ باران زیباستچشمهایم ، پشت پنجرهحسرت زیر بارانخیس خوردن داردمی رومآزاد . . .رها . . .زیر باران . . .بلکه غم های خاک خورده ام را بشویمرعنا ابراهیمی فرد (رعناابرا)...
توهم های خالی اطرافیاندرختان پاییز را ...توهم بار کرده اندو من برای خودمکه صدای پرندگان را می فهمماما نمی خواهم جواب دهم ناراحت هستمرعنا ابراهیمی فرد (رعناابرا)...
ماندن . . .برای ابد زیباستهیچ کس نمی خواهدتنها . . .برای یک شب باشدحتی . . .فاحشه ی سر کوچه امانرعنا ابراهیمی فرد (رعناابرا)...
عشق را زمانی فهمیدمکه نوزادی را به دنیا آوردمعشق را زمانی دیدمکه گریه اش را ...با آغوش مادرانه ام آرامش کردم ...عشق را زمانی فهمیدمکه کودکم را ...در حال بزرگ تر شدن دیدممادر بودن حجم زیادی از عشق رادر قلب جای دادن می خواهدرعنا ابراهیمی فرد (رعناابرا)...
تو ای زیبا . . . پرفروغ . . . پر معنا . . . بینهایت خوب . . .تو آنقدر بزرگ و مهربان بودیکه حتی . . .شالیزارهای سبز نیزدر زیر سایه ی وجود تو آرام می گرفترعنا ابراهیمی فرد (رعناابرا)...
تنها . . .یک جای خلوت کافیستتا حرفهای عشقهمدیگر را درک کنندرعنا ابراهیمی فرد (رعناابرا)...
الفبای زیستن ...به دست فراموشی ستو کسی که ترانه هایشترانه ی تنهایی ستزیستن در شعر زیباستو پرواز کردن در عالم خیالشاید ...در حیات واقعی...چیزی ترانه نو نخواهد خواندکسی لبخند آفتاب گردان ها رانثار خورشید نخواهد خواندتلحی ها ماندگار همیشگی اندو ساعت ها ...ترانه ی تکراری تیک تاک رابه گوش ها می خوانندرعنا ابراهیمی فرد (رعناابرا)...
پر گشایم در باد ...هر کجا باشد ، باشدپرواز خواهم کردتند برخواهم خاستو خواهم رفت ...به کوی سبز سپیدار رویاییبه ابدیت مطلق یک وجدانبه شهر های محکمه دار سنگ فرش که صحبت چلچه را...از میان شیشه های سرد مکدرکه روزی فریاد خواهند کشیدبا صداقت آواز قناری هم آغوش خواهند کردچهار چشمی ست..که هیچگاه مرا رها نخواهد کردو هیچگاه ...صحبت پنهان چلچله رابرای آنکه روزی...روزی هنگام طلوع خورشیدبه گوش خسته و متکبر و بی طاقتم رساند...
قلب دنیا زخمی ستقلب کره ی خاکی می لرزدو قلب زمین ...در تپش اضطراب می غلطدو دنیایی که پر از سکوت سه بعدی ستحقیقت با کدامین عقربه های ساعتخود را آویخته است که پیدا نیست هر دو نالان اندزمین از لگد مال شدنو آسمان از درد دوریگاهی قلبی...گرفتار نگاه های پاک درختان می شودوآنگاه ناگفته ها طغیان می کندسکوت رازی دارد!که هیچگاه نمی خنددو گاهی . . .گاهی که نه !حقیقت همیشه تلخ استرعنا ابراهیمی فرد(رعناابرا)...
چه دیوانه وار با روزگاراندست و پنجه نرم می کنیمبه جنگ سرنوشت می رویمو غصه می خوریمدر جوانی ...جوانی را به پیری مبتلا می کنیمنه جام ساکت و خندهفقط غصه می خوریمچه دیوانه وار ...می زیستیم و دم نمی زنیمچه دیوانه وار ...از روزگاران گذر می کنیمشمع می شویم ومی سوزیم و حذر می کنیمرعنا ابراهیمی فرد (رعناابرا)...
ما در غفلت به سر می بریمانارهای شیرین را در خواب می بینیمو در روز ...با آنها بازی چشم بسته می کنیم□ □ □سر ما آنقدر ...به پیچک های سر راهمان گرم می شودکه نمی دانیم ...فصل از کدامین خانه فرود می آیدبه کدامین خانه می پیوندد□ □ □چشم های ما بینا نیستشعر اناران گفتنی ستانارهایی که قلب های کوچک رادر خود نهفته اندهدیه دادن به عشق را پیشه ی خود ساخته اندانارهایی که در حیات خلوت امانبه انتظار چیده شدن نشسته اند□ □ □چه ...
تا زنده هستیم . . .قدر بدانیممرده را . . .فاتحه ای کافیست .رعنا ابراهیمی فرد (رعناابرا)...
شیشه های شفاف سرد یخیاز بلور های تنگ آسمانهمچنان ....می بارد و می باردو دخترانی که عاشق برف اندزیر چراغ می ایستندتا روزی ...دانه های متشخص برف رادر میان اوهام برفی اشاندر میان خیال های شیرین سپید هجا کنندو تکرار کنند زیستن را ... خندیدن را ... و نگاه کردن راآه ...برف ، برف ، برفبه تو نگاه می کنمبه تو که جواهر نشان روزی هستیکه از خوشبختی مطلقی می آییو می روی ...تا واژه ی ساده خوشبختی را...
چه روز های خوبی بودهردو احوال پرس ما بودندآفتاب و بادشور و شوق اول دبستان و دوستانی لطیف تر از برگ درختهنوز حسادت رنگشان را عوض نکرده بودشهر مال ما بودو هر آنچه که در آن بودشاد بودیم و شادمی خندیدیم برای هر چیزی که اتفاق می افتادبرای وزش بادیکه مارا به عقب پرتاب می کردسردی هوایی که رخساره را سرخاب می کردعشق ما بودیمرنگین کمان محبت نیز ماسه دوست بودیمسه همیار ، سه همدمهنوز دارم به یادسبز می شدند سر راه...
غوغا غروب رادر میان نگاههای خسته ی من خواهد کاشتکار من . . .رسیدن ، به نقطه ای مشوش استآسمان ، ابر تیره به خود خواهد دیدو شب . . .چلچراغ های بی معنیاشک را معنا خواهند کردگریستن ، معمایی ساده استو چه زیباست . . .لحظه ی سکوتلحظه ی عشق ورزیدنلحظه گریستن ، برای تمام خاطره هاو لحظه بودن . . .در آن نقطه ای که هستی زیباست بودن... در آن لحظه ای که باید بودو زیباست عشق... در آن لحظه ای که باید ورزیدرعنا ابراهیمی...
به خاطرم بسپاریدکه هوا بی خورشید مانده استبه خاطرم بسپاریدکه کسیدر پشت پنجره ی تاریک منخورشیدی نخواهدزاییدرعنا ابراهیمی فرد (رعناابرا)...
آن روزها رفتخاطره اش ، بر ذهن ما نشستسرد و سفید و برفهمه جا را گرفته بودآن شب سکوت سردفرسنگ ها راه بودفاصله ها بود و فاصله هاکسی خبر نداشت از سختی راهما بودیم و ما بودیم و بستنهایی و بیدار باش و راه عبثرعنا ابراهیمی فرد (رعناابرا)...
دستهای مردانه ات ...تکیه گاه روزهای تنهایی ام شدمن آغوش آفتاب را ...با دستهای تو به آغوش کشیدمرعناابراهیمی فرد (رعناابرا)...
دخترم؛می دانم روزی قلب خانه ای خواهی بودکه چشم هایش با وجود تو برق خواهد زدو ستون فقراتش وجودتو را جشن خواهد گرفتمی دانم روزی نقاش ماهری خواهی بودو در روزهای خوب زندگی اتعکس مامان، بابا و داداش را خواهی کشیدهمان طور که اکنون با دست های کوچکتکه با بوسه های من می شکفدهر روز عکس چهارتایی امان را می کشیو چه ذوقی میکنم وقتی روی دیوار نصبش میکنیمن به داشتنت افتخار می کنمو می دانم این روزهای افتخاریک روز نه...دو روز نه ...ب...
خیره در نقطه ای پر ابهامخیره در کشاله یک شمعخیره در اندوه وحشتناک زمانانگار همه شب نگاه ها ...در پس پرده ی یک راز مات و مبهوت استنگاهی پر از سکوت ...پر از زجه ...پر از مرگ تکراری چشمی مصلوبو نقطه ای که پر از ابهامپر از واژگونی ها و همهمه هاستمسیر نامشخص کدامین تخیل راتا شاخ و برگ های بهت زدهتا آن سوی افکار تازیانه وار می تازدو روزهای تکراری که یکی پس از دیگریبرای اثبات مرگ نگاه از پی هم می گذردهیچ کس به مرگ کسی...
جهانی زیر نگاه هایم منتظر استزیر چشم هایم ...که وسعت دنیایی گمشده رابه خود گرفته استنامه ای برایت خواهم نوشتچشم هایت را به یاری چشم هایم برسانجهانی در نگاهم گم شده استجهانی سردرگم ، جهانی سردرعناابراهیمی فرد (رعناابرا)...
دوستش داری... اما او نمی خواهد دوستت داشته باشدچون... دوست داشتن را بلد نیستعاشقش هستیاما او نمی خواهد عاشقت باشدچون عشق را بلد نیستاز خاطره ها حرف می زنیاما او سکوت می کندچون خاطره ها را فراموش کرده استیک تخت بیمارستان برایش رزرو کنیدقلب او حس انتقام را به خودش گرفته استرعناابراهیمی فرد (رعناابرا)...
باز رسید پاییزجدا شدی تو از منمثل برگ یه شاخه مثل گل بهارهنوازش باد ، آمد سراغ تودست نسیم برای بردنتبا باد همسفر شدندبی آنکه بگویم حرفیدست به دست تو سپردبه خیال آشنایی تو از من جدا شدیتو مرا به دست تقدیر سپردی وخودت با باد همسفر شدیرعناابراهیمی فرد (رعناابرا)...
دل تنگم ...دلم تنگ استبید مجنون چه بیرنگ استدر این اوضاع که دلچون کوزه ی سربسته می نالداشک ...در سینه ی ناباوریها محبوس می مانددل سنگین و دل غمگیندل چونان نخ زنگینغبار حزن و اندوه زمان رامی کشد بر دوش ...فریاد ها مدهوش زمان را می تکاندو برگ ها ، اندوه و پریشانی خود رابه زلفان گره خورده به باد می سپارددل تنگم ...دلم تنگ استبید مجنون چه بی رنگ استرعناابراهیمی فرد (رعناابرا)...
دلم طوری گرفته است ...که انگار تمام غم های عالم در دلم مهمانی گرفته انددلم طوری گرفته استکه انگار تمام غصه های بی پدر و مادردر دلم یتیم خانه درست کرده انددلم طوری گرفته است که انگارتمام شکستهای عشقی دختران جواندر دلم کنار کرسی نشسته انددلم طوری گرفته است که انگارتمام پسران را در یک روزبه سربازی اجباری میبرنددلم طوری گرفته استکه انگار دریاها بدون آب مانده اندآسمان بدون خورشیدو من بدون حال خوب پرسه می زنم...
خانه تنهاست!بسان دختری که تنهایی اشتا ابدیت جاری ستباران چند روزی ست باریده استو ستاره ها... از دید زمان پنهان مانده اند خیابان منتظر استو نگاهی که لابلای خورشیدثانیه ها را می شماردزندگی همچون آبی روان جاری ستحرف ها... در پشت نگاه ها بی شمار استو دوست دارد چیزی نگویدکاش... کسی زمان را با هم آشتی می دادو طغیان... ما را به گرد فراموشی می سپردباد طغیان می کندو قلمی که از نوشتن شکسته استو تقدیری که بلاتکلیف مانده...
در مسیری که درآن... رستن های ابدی متوقف شده است! در خانه ای که انتظار... بامش را فرا گرفته است تنهایی ام... به زیر درخت انار مهمان استمرا بکشید...ای حقیقت های بی انصافمرا بکشید...قلب من، از سنگینی یک جداییاز سختی یک مرگ می سوزدمهربانم... چشم هایم به جانب راهی ستکه هرگز... قدم به آنجا نخواهی گذاشت قلبم... همیشه برای تو خواهد تپید تو ای پر فروغ... پر معنا... بینهایت خوب... تو آنقدر بزرگ و مهربان بودی...
نان را باد با خود بردجان ما را خاک خوردخانه های ما را گرد و خاک بردهرچه داشتیم شد فنااشک آسمان بی همتاروزها پر آشوب ...شب ها دل ها خون ...نان را باد با خود بردمزد ها را مزدورها خوردبیت المال را پول شوی ها برددستها خالی ، چشم ها خالیآرزوها سرگردانسرزمینم شده ویرانسرزمینم شده ویرانرعناابراهیمی فرد (رعناابرا)...
.وقتی نگاه پر سکوتم را ...بر قاب خالی خاطره های قدیمی می اندازمنمی دانم...از جان این دنیا چه می خواهموقتی ترنم سبز بادهای وحشی بودن رامژه های به خواب رفته ام رااز میان واژه های خیالی و توهم باراز میان چهار چوب منظبط یک قانونبه انتظار یک روز آفتابی می خوانممی گویم :انتظار بیهوده است و بودن یک سرابو واژه های حقیقی هستیدر خطوط مورب هوادر پشت چشم های شفاف مکدرکه زیستن را می طلبند معلق استآیا جان پر وهم و شور دنیاکه...
نمی دانم ...ماهی ام در موج آبمو یا ماهی که عشق آسمانمنمی دانم ...خاکسترم ، در عمق آتش !و یا تیری نهفته در کمان ارشخلاصه ...حال من پیچیده حال استچه روزهایی که ...شوریده حال استخبر دارم ..در این دیوانه بازارشاید روحم بمیردمگر خود خدا دستم بگیردرعناابراهیمی فرد (رعناابرا)...
.آینه های چشمک زن... صلوات شمار... ذکر پیرزنی کمر خمیده استدستمال های کاغذیدست زنی ژولیده است که نوزاد کوچکش... در دست دیگرش، خوابیده استدختر فال فروشی که نگاهش معصومبا دستانی سرد، در پی روزی خوداز خانه برون آمده استآری... اینجا راهرو است! راهروی متروی شهر استپر ز فریاد زنان و کودکان بی کس استرعناابراهیمی فرد(رعناابرا)...
در پشت ابرها ...یک چهره ی غمگین ، پنهان استدر پشت ابرها ...حرف های مشکوک ، به دنبال بهانه اندو حرف های تطهیر نگرانندکرکس های چندش آور آزادانه در آسمان پرواز می کنندپاکی چه غریب استپاکی با تمام وسعتش ...در میان حرف های مشکوک ، غریب استچه سخت است مقابله با مهملاتچه سخت است ... آرام ماندن در پشت ابرهای ضخیمو بستن دریچه ی مخترع حرف های کذبدر پشت ابرها ...قصه ی ساده ی بودن در خواب انددرخشش ستاره های کوچک مهربانیدرخشش ...
من از غرابت تنهایی می آیماز جایی می آیمکه انسانهایش بوی ساده زیستن را ندارندمن از میان سکوت و توهم می آیماز میان...خم کوچه هایی که هنوز از آنها عبور نکرده ایماز میان صدها هیاهوی فریبکه هنوز ...در پس پرده های مشکوک حرف پنهان مانده اندو جرات بیرون آمدن از رقم های افراط را ندارنداز میان انسانهای خوش برخوردی که -در پس نگاه های عارفانه خودحرفهای کذب هوسرانی را می پرورانندمن و تو دانستیم ...من و تو غوغای ترنم تردید راا...
ماه در یک شب به زمین می رسدو دنیا همیشه ... در یک وضع عادی نمی چرخدزمان مسدود استو خواب از چشمانمان پریده استماه در یک شب به زمین می رسدو ما می دانیم ...که چقدر راه را بی میل آمده ایمهیچ کس ...در این دنیای واهی...انصاف را رعایت نمی کندو تمام آن زنانی که کسانی را تحمل می کنندکه با دیدن شاخه های سرخ همسایهعهد و پیمان خود را...در سوراخ جیب هایشان پنهان می کنندچرا عشق های واقعیجای خود را...به عشق های دروغین داده است...
عاشق هوای اسفند ماهمعاشق قدم زدن های مکرربه انتظار هوایی آفتابی و بهاری و دلنشینعاشق انتظار کشیدن هایشانتظاری که زیباست ...می دانی بهار دارد می آیدبا شکوفه های مهربانشبهار با بوی خوش باصفایشبهار با ترانه های عاشقانه ی زیبایشبهار دارد می آیدو من باز عاشق امرعناابراهیمی فرد (رعناابرا)...
می خواهم هدیه ای برایم بیاوریهدیه ای از جنس نور ...هدیه ای که منحصر بفرد باشدهدیه ای پر از حال خوب ...هدیه ای از جنس قلب شیشه ای اتهدیه ای که بال و پر بزنندحسودانی که دنیا را همیشه خراب می کنندرعناابراهیمی فرد (رعناابرا)...
پر پرواز می خواهمکه روم از هر کجا ...آزاد و رها همچون بادهمچون یاد تو و خاطره هاپر پرواز می خواهم ...که روم سوی خدا ، پیش خدابنشینم و ببینم ...که چرا و چرا و چراعشق ها را با ریا آلوده اندحرف ها را با فریب آغشته اندرعناابراهیمی فر(رعناابرا)...
شاید تاوانش را داده امتاوان نگاههای سربه زیر دختری جوان راتاوان قلبهای ندانسته مچاله شده راتاوان قلبهایی که شاید هنوز هم عاشق هستنداما او من بودم که باید انتخاب می کردمو من فقط یک نفر بودمو قلبم درگیر شاهزاده ی مجهولی بودکه باید با اسب سپید می آمد اما هنوز نیامده بود ...و من سر به زیر بودم ، آنقدر سربه زیر ...که قلبی را که سالها درگیرم بود را نمی دیدماکنون که مزه عشق را چشیده اممی گویم : چه سخت گذشت شب ها و روزها برای کس...