رنگ پاییز که می گیری دردهایم شبیه برگ می شوند نمی دانم به سرم چه آورده ای,محبوبم که دردهایم هم دوست دارند در تو بریزند..
ناصِح زبان گشود که تسکین دهد مَرا نام تو بُرد و باعث صَد اضطراب شد...
آن که می خواهد روزی پریدن آموزد، نخست می باید ایستادن، راه رفتن، دویدن و بالا رفتن آموزد. پرواز را با پرواز آغاز نمی کنند.
مقصدت دیدن من بود ولی در راهت... آنقدر بود شبیهم ، که مرا یادت رفت...!
میترسم!!! وقتی بیاید که دیر شده باشد! یک من برای ما شدن کم شده باشد...
مثل معتاد ترکت میکنم هربار باز زیر لب میگویم همین یکبار!
من حادثهای هستم ! دلواپس افتادن می افتم و پایان را آغاز نخواهم کرد …
مرا تو «دیده» و از «دیده» هم عزیزتری چه دیده یی که بر احوال من نمینگری؟
هیچ کس با من نیست مانده ام تا به چه اندیشه کنم! مانده ام در قفسِ تنهایی, در قفس می خوانم چه غریبانه شبی است. شبِ تنهاییِ من...!
تنهایی یعنی باران ببارد، و تو قدر دو نفر تنها قدم بزنی
تو را با غیر میبینم ، صدایم در نمی آید..! دلم میسوزد و کاری ز دستم بر نمی آید..! نشستم باده خوردم ، خون گریستم، کنجی افتادم .. تحمل میرود اما شب غم سر نمی آید..!
گفتی از تو بگسلم..دریغ و درد رشته وفا مگر گسستنی ست؟ بگسلم ز خویش و از تو نگسلم عهد عاشقان مگر شکستنی ست؟
. لامذهب! تو که دار و ندارم بردی کاش جمعه را هم... در چمدان میبردی !!!
کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
پروردمٖت به ناز که بنشینمت به پای ای گل ! چرا به خاک سیه می نشانیم
تنهایی... به تنهایی هم می تواند دخل آدم را بیاورد چه برسد به اینکه دست به یکی کند با غروب دست به یکی کند با جمعه با پاییز...!
همه ی عمر شبیه فریادی زندگی کردم که دنبال یک دهان میگرد
همه ی روز های هفته فردند جمعه اما دو نفر است یکی دلت را می فشارد یکی گلویت را با جمعه ها کنار آمدیم اما روزهای قرمز این سررسید را چه کنیم شنبه ای را که جمعه است یکشنبه ای را که جمعه...
درد اگر مرد است با دل راست رویارو شود پس چرا از پشت سر خنجر زد و نامرد شد
من همون آدم قبلم ... تو عوض شدی، بریدی پای حرفمون نموندی ... رفتی پاتو پس کشیدی
مردها خانه ای می خرند که پنجره ای داشته باشد! زن ها پنجره ای می خرند که خانه ای هم نداشت نداشت
ماییم و هزار درد تازه ماییم و قنوتِ دست خالی ماییم و همین اطاق کهنه با زلزله های احتمالی بردار هلالِ داس ها را از هیچ کسی شکایتی نیست ما تکیه به کوهِ زخم داریم از هیچ قماش حاجتی نیست
یک دل حواس جمع مرا تار و مار کرد
ز بس که بال زد دلم به سینہ در هواے تو اگر دهان گشودمے کبوتری درآمدی!