شعر عاشقانه
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر عاشقانه
آروزی داشتنت دیگـر شبیه یک افسـانه شد،
آنقدر دیر آمدی، پیـلهی آرزویم پـروانه شد!
شاعر چشمان تو شـב،
בل בیوانـہ ے ما.
تو بهترین واژه برای غزل شدنی
تو تکثیر احساس من عین خودمی
تنیده ای به روح من پر از هوس
پر از لفاظی و تغزّل و شیرین سخنی
پیله ی عشق تو خوشترین حصار من
تو خوشتر زِ اشعار رَهی ، فروغ ، منزوی
در آغوش تو پروانه شدن رویای...
می خواهد
سخن از خاطره ها حال و هوا می خواهد
سمت هر پنجره ای نور و صفا می خواهد
هر فلزی که بخواهد بدرخشد بی شک
روی آن جوهری از آب طلا می خواهد
زندگی چیست، عمر همین گرانمایه ما
که به هر ثانیه اش لطف خدا می خواهد...
تو هم
دلبسته این شعر خواهی شد
وقتی که پای صحبتت
با من یکی باشد
بهار آمد، دلم با یاد تو لبریزِ آواز است
نسیم از زلف تو سرمست و در جانم پر از راز است
چمن در عطر تو میسوزد از شوقِ تماشایت
جهان در چشم من بیتو، غمی سرد و دری باز است
تو با یک خنده آهسته، دلم را شعلهور کردی
نگاهت...
گفته بودم بی تو ویران خاطرم آباد، نه
رفته عمرم در غم هجرت ولی بر باد نه
حسن عشقست این چنین یادش بخیر ای بی خبر
رفتهای از زندگانی ام ولی از یاد نه
شاکرم از دست تقدیر و قضا و روزگار
دلخوشم از دست اقبالم ولی کن شاد نه...
و من که چلچله در آسمان تهرانم
هنوز عاشق پرواز زیر بارانم
خزان رفت و زمستان هم به اتمام است
ومن که راهیِ یک نوبهار عریانم
سری سخن بگشای و کلامی با من گوی
منی که بی تو اسیر و مطیع فرمانم
تو شمع روزنهای روزگار تلخ منی
بیا برای...
زنگ صدایت همچون ناقوسی کلیسایی
جانم را به آرامش می رساند
پس چشم بگشای بتاب بر زندگی ام
سلام ات را جاری کن
تا حال من و زندگی ام
همزمان بخیر شود .
بگذار
میانِ حجمِ بازوانت
مچاله شوم
رسوخ کن
در استخوانم
میخواهم
لبانت
مشامم را
عطر اگین کند
سکوتت
کویری ست بی پایان
که بادهای غریبش
نقش ناگفته ها را
بر رمل های زمان می نگارد
و من
مسافری بی قافله
پا در رهگذرِ
بیصدای این توفان خاموش
در جستجوی بذر واژه هایی
که هرگز نبالیدند..
کاش می شد
پشت این دیوار،
چشم شب باشم
تا کشف کنم...
دریا زنیاست
با چشمان تیله ای
که با هر باد
عشق
موجها را پس می زند...
خیال تو
مثل پرسه زدن
در دانههای انار است
نوازش نسیم است
بر لمس شاخه
و بوی کبوتر
روی تنفس دیوار
آه خیال تو
و باز خیال تو....
نگاه کن....
چطور عشق از پاییز می ریزد
نه از شاخه های روییده در
دست هایم،
از طلوع پنجره می آید
تا آب در دل ماه تکان نخورد
و این سرخ ترین کسوف تاریخ
است
گفتا که عشق بازی؟ گفتم اگر خوش آید
گفتا چگونه عشقی؟ گفتم که خامُش آید!
گفتا بگو دلیلش؟ گفتم ز حرف مردم
گفتا خطر ندارد! گفتم چو چاوُش آید!...
بــاید که دوبــاره به یادت بنــویسم غزلها را،
تــا کم بکنــم از دلِ آشــفته اندوهِ شبها را !
هــر شب به هــوایت پرسه میزنم در دلــم آرام،
تــا گم نکــنم در جـانِ خـود ایــن خاطــرههـا را!
آنچنـان از عشق گفـتی که در رویاها وا مانـدهام،
جوری از آغوشت گفتی که در مستی جا ماندهام!
مرا بیش از یک جان نیست בر تن،
کـہ آن هم بـہ فــבاے زلـف مشکینش.
ای کاش خزان شود، باز به فصلِ باران برسیم،
آخرِ کوچهی تمنا، کاش به وصلِ جانان برسیم!
من تو را نه عاشقانه نه عاقلانه
بلکه عادلانه دوستت دارم
جایی میان همین واژه ها
میان غزلی موزون
که همه قافیه هایش می شود
تو
از کوچه باغ واژه ها
آنها که لایق تو باشند
دست چین میکنم
کنار هم می گذارم
تا شعری شوند
بی تابِ خواستنت
اما تا رسیدی
تمام شعرهایم زمین
ریختند
آخر یادم نبود
تو با آن همه زیبایی
خودت ناب ترین
غزل روی زمینی
و براستی منو واژه ها
چقدر...
عطری که میپیچد از گلزارِ تنِ زیبای تو،
شرمنده کرده بهار نارنجهای شیرازی را!
تا هستی هست و زِ بعدِ مرگم، تویی در دو جهان،
مرا، مِی و پیمانه و ساغر و هستی و مستی و گناه!