شعر ملل
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر ملل
در جستجوی تو،
همچون پروانه، به پرواز در می آیم
و خودم را می گویم: شاید همچون گلی
در باغچه ای بیابمت.
جایی نمانده که برای یافتنت نگشته باشم
و نیافتنت، زخمی بر روح و جان من نشده باشد!
برگ برگ درختان را می بوسم
به این امید که اثری...
در میان طوفان، نسیم می شوم و می گیرمت!
در رویای پاییزی گنجشککان
روح بیمار من می شوی
و تا سحرگاه مبتلای گریه و زاری ام می کنی!
در شعر، آواز و سرود می شوی و
نغمه های عاشقانه را برایم زمزمه خواهی کرد!
در عشق، تیری زهرآلود می شوی...
کلماتم نامه می شوند
و نامه هایم جلوی آیینه ی بالای اتاقت
پشت عینکشان به نظاره ات می نشینند،
ولی تو آنها را نمی خوانی
و آنها زیر پایت، برگ برگ، تکه پاره می شوند
و حالا دیگر خونابه ی آن نامه ها، شعرهای من است
که اتاقت را سرخ...
اگر تو، درد عشقی، من عاشقی شیدایم
اگر تو باده ی عشقی، من از ساغر نگاهت مست و رسوایم.
...
اگر تو، گلی، من پروانه ام
می نوشم شهد شیرین تو را،
عشق و دلداریت را.
...
اگر تو، باغ خشک و زردی،
من باران اشک بر سرت می بارم،...
افکارم، مشوش و مضطرب اند!
می بایست غروب گاهان، هر روز پیش از اذان مغرب
یک به یک شان را در آغوش بگیرم و
از روی آتش بپرانم...
نسیمی می وزد و می گویدم:
- چه می کنی؟!
پاسخ می دهم: تشویش افکارم را از بین می برم...
شعر: آویزان...
تو، می توانستی وطنم را مملو از آمدنت بکنی،
اما دریغا که نکردی!
تو، می توانستی بهشت را برایم به یک واقعیت مبدل سازی و
جهنم را به یک وهم باطل،
اما افسوس که نکردی!
آه،،،
تو قلب سرزمینم را مملو از غربت کردی و
آغوش مرا، لبریز از تنهایی....
من چه می خواستم از تو،
جز اندکی خیال و رویا و
تابلوی ی نقاشی و
تعدادی گل لبخند و چند پروانه،
تا که بتوانند، پرواز را به من ارزانی دهند!
شعر: آویزان نوری
ترجمه: زانا کوردستانی
هیچ چیز او، شبیه به من نیست!
چرا کە، او سخت تر از سنگ به سخن می آید
از برای زدودن غبار نشسته بر رخسارم!
اویی که محکم تر از سنگ
خود را به من می کوبد
برای شرح رویاهای تە نشین شده اش
در ژرفابی راکد
و اوهام شن...
اگر که مردم
به یارم بگویید: خودش را برایت لوس کرده!
به دخترانم بگویید: نگران نباشید!
در حال چرتی زدن است!
به برادرهایم بگویید: به سفر رفته است.
به خواهرانم بگویید: رفته که آیینه ای تازه بخرد،
تا که در آن، پیری و کهولت سن نمایان نشود!
ولی، لطفن، هیچ...
برگرد!
پیش از آنکه غروبی آکنده از غم، مرا در گلوی روز فرو کشد و
جانم را به ورطه ی هلاکت بکشاند،
روزها می گذرند و شنبه ها از دور و نزدیک نزد من می آیند و
خطابم می کنند: تو که هنوز اینجایی!
-- آری، من اینجایم!
چشم انتظار،...
پیش ترها، روزهایم را تنها می گذاشتم و
در پی گل های بابونه ی دوست داشتنی
سایه به سایه، ابر غم را کنار می زدم و
به بلندای امید صعود می کردم
آنگاه به تماشای آسمان پر ستاره ی عمر کمر خمیده ی خود می ایستادم.
پیشترها خودم را زده...
هر گاه به نام زنی ترانه ای سرودم،
قومم بر من تاختند:
«چگونه است که شعری برای وطن نمی گویی؟»
و آیا زن چیزی جز وطن است؟
آه.. کاش آن که مرا می خوانَد،
دریابد
عشق نگاشته های من
تنها برای آزادی وطن است...
داعیه دار غیب خوانی نیستم محبوبم!
اما دنیا تمام می شود بی تردید
آن گاه که زنانگی تمام شود...