پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
شب یلداست و دلم با ترانه ای عاشقانه می خواهد بلندتر از کوچه باغ های نسترن بخواند که تو، زیباترین راز این کهکشان بی کرانی. چرخ فلک به بهانه ی تو، کمی آهسته تر می چرخد تا نفس هایمان در هم آمیخته شود و زمان، در حضورت جاودانه بماند. این شب، طولانی ترین نجوای دل است به ستارگان، که تنها بهانه ی بلندی اش تویی..بیا برایم از عشق بگو، از شوریدگی های نابِ قلبت، که هر کلمه ات شعری می شود در گوش شب. بیا در کنار من، زیر طنابی از نورهای سرد و دور، و بگو که...
این محال نیستچه کِیفی داردخدای مهربان باشدعشق باشدعطر شمعدانی و نم باران باشدتو باشی و من باشمصبح شود، تو با بوسه بیدارم کنیمن دُورت بگردمظهر شود، تو بگویی عشقممن فدای چشمانت شومشب شود، تو بگویی عزیزممن در آغوشت بمیرمو این اتفاق ساده، هر روز تکرار شودمحمدامین تیمورزاده...
عزیز مهربانمامروز کمی دیرتر به خانه می آیمفدای چهره خسته ات شومبرایت کمی حال خوب پخته ام، نوش جان کندو پیمانه لبخند زیبا برایت دَم کردمیادت نرود حتما بنوشکنار بالِشَت ملحفه ای از دوست داشتن گذاشته امرویت را با آن بپوشانتا تو خستگی ات را به در کُنیمن هم با یک بغل بوسه و آغوشبا یک دوستت دارم ناباز همان هایی که همیشهوقتی که در آستانه در می ایستی، کنار گردنت می کارمبه خانه بر می گردم...
مهربانی تو را دیده امبرای مرد نابینا وقتی در چاله ای افتادبرای پیر زنی که قصد رد شدن از خیابان داشتبرای دخترکی که راه خانه را گم کرده بودبرای نوزادی که گریه می کردتو برای پرندگان دانه می ریزیگربه ها را غذا می دهیعزیزم خوب دیده ام دستهای مهربانتبنیاد امور خیریه استمی شود مرا با قدم هایت حمایت کنی؟ کمکم کنی؟بیایی، نزدیک و نزدیک تر شویتا ببوسمتمحمدامین تیمورزاده...
صدایتشاه کلید، قفلتمام بغض هایم استبیا و با دوستت دارم هایتبا بوسه های پیاپیتقفل تمام این خستگی ها را بگشامحمدامین تیمورزاده...
صدای شب بخیر توتمام تنم را مور مور می کندمن شهوت انگیزتر از صدایت نشنیده امشب آرام می شود، ستاره ها چشمک می زنندعطرت در آسمان می پیچدو ماه لبخند به زمین هدیه می دهدمن می خندم و غم به احترام صدای توبساطش را جمع می کنددر دل شب، گم و گور می شوداما حالا که هستی این صدا کفاف من را نمی دهدمن در دوست داشتنت، قناعت نمی کنمباید تو را هر روز هر شب جانانه ببوسمو بوسه هایم را گوشه و کنار تنت آرام بدوزمتنگ در آغوشت بگیرمو شب را آرا...
با من حرف بزننشانیِ چیزی به من بدهبه من بگوغیر از رویاهایمکجا تو را ببینم؟محمدامین تیمورزاده...
عشق دوست داشتنی منپائیز گذشتو با صدای قدم هایمان روی برگ هایشهر روز خِش خِش کنانآهنگ عاشقانه می نواختیمحال بهار استو قرار است این پائیز که می رسدسه نفره روی برگهایش دوباره قدم بزنیم...
سالها دور بودی و حالا نزدیک شدیای هم آغوش شب و روزهای منفصل بغض ها را گذراندیمای تنت بوی بهارامروز با هم، بهار را تحویل می گیریممی خواهم خوشبختی را به گیسوانت سنجاق کنمتا دیگر بهار پایان غمگینی نداشته باشد...
درختان، برگ می ریزند و گریه می کنندو ما روی اشک هایشان قدم می زنیمکدامشان زخمی تبر شدکدامشان را سر بریدیدکه سالهاست، پائیز که می رسدتمامشان به درد یکی پیر می شوند...
آخَرَش قرار است بمیریمپس بیا ترس را گوشه ای بیندازیم، با هم لذت ببریمبیا طعم دوستت دارم هایمان راشیرین تر کنیمبیا قانون شکنی کنیموقتی که تمام مردم این شهر می گویندنمی توانیدُ نمی شودبیا به این انسانهای منفی نگر بفهمانیمواقعا خواستن توانستن استاگر از اعماق دل باشد....
آه ای بارانای خسته از ابر و آسمانبرای که می باریبرای من تنها؟یا از دست آسمان گله داریکه سقوط میکنی؟خودکشی میکنی؟...
فراموش نمی شویمانند اولین لحظه که دیدَمَتمانند اولین جانمی که از لبانت شنیدممانند آخرین لحظه ای کهدست تکان دادی، دور شدی و رفتی...