او با نمک و دلبر و خیلی شیک است از دور قدم که می زند ...نزدیک است دنبال قوانین جهان می گردد معشوقه ی من معلم فیزیک است
میکشت مرا به من دوا هم می داد معجون محبت و وفا هم می داد استاد مسلم خصوصی بود و معشوقه ی من درس جزا هم می داد
در چشم سیاه او جهان بینی بود حتی رژ روی گونه اش چینی بود با این همه ناز و عشوه و فیس و ادا معشوقه ی من معلم دینی بود
به فن بیان عشق نشان می داده هی حرف جدید یادمان می داده از تکیه کلام های او فهمیدم معشوقه ی من درس زبان می داده
هر چند که او غنی و اشرافی بود لبخند لبش برای من کافی بود از جنگل و کوه و دشت و دریا می گفت معشوقه ی من دبیر جغرافی بود
حرفش همه جا ،ز خاک تا مریخ است موهای تنم ببین ز دستش سیخ است با گیوه و چارقد می آید سر کار معشوقه ی من معلم تاریخ است
لبخند لبش گر چه کمی سیمی بود در سنتز او مواد تحریمی بود از واکنشش بوی خوشی می آمد معشوقه ی من معلم شیمی بود
معشوقه ی تو بودن آن حالتی از خوشبختی ست که نه در درام عاشقانه و نه در شعر یافتمش معشوقه ی تو بودن، حس خوب امنیت است حس دویدن زیر باران مثل زیباترین رویایی که در سر داری.. معشوقه ی تو بودن، شبیه بوسه ای میان ابرهاست
با خنده کاشتی به دل خلق٬ "کاش ها با عشوه ریختی نمکی بر خراش ها هرجا که چشم های تو افتاد فتنه اش آن بخش شهر پر شده از اغتشاش ها گیسو به هم بریز و جهانی ز هم بپاش! معشوقه بودن است و «بریز و بپاش» ها ایزد که...
مردم شهرم همیشه عجول بوده اند همیشه همه ی کارهایشان را با عجله انجام داده اند، چای را داغ سر کشیدند، پشت ترافیک بوق را یکسره کردند، شب را با استرس خوابیدند و صبح را با عجله سمت کار دویدند در پیاده رو به هم خوردند و بَد و بیراه...
عاشق بیچاره از معشوقه ات خون شد دلت نوش جانت دنده ات نرم خاک عالم بر سرت
گیجم مثل اسفند که معشوقه زمستان است اما همه میخواهند دستش را در دست بهار بگذارند
بلاتکلیفتر از اسفند دیدهای؟ معشوقه زمستان است اما عطر بهار را به پیراهنش میزند
می دانستم که برای معشوقه باید گُل خرید اما ما گرسنه بودیم پولی را که برای خرید گُل کنار گذاشته بودیم ، خوردیم
با دختری ازدواج میکنی که نمیدانی گذشته اش چیست ... و دختری را ترک میکنی که گذشته ات را با او بودی ... کدامین عقل است که این را قبول میکند؟ پس ... اگر با معشوقه ات ازدواج نکردی یقین بدان تو با معشوقه مَرد دیگر ازدواج کردی...!
سعدی هم تو مصرع ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی خیال معشوقشو راحت کرده خیال معشوقتونو راحت کنین همیشه
معشوقه ی ما یکسره در حال نماز است عشق است خدایی که خدا داشته باشد .
تاکهازجانبِ معشوقهنباشدکششی کوششعاشقبیچارهبهجایینرسد
اصلا به درد هیچ غلامی نمیخورَد معشوقهای که واردِ دربارِ شاه شد...
دو قدم مانده که پاییز به یغما برود این همه رنگ ِ قشنگ از کف ِ دنیا برود هرکه معشوقه برانگیخت گوارایش باد دل ِ تنها به چه شوقی پی ِ یلدا برود؟ گله ها را بگذار! ناله ها را بس کن! روزگار گوش ندارد که تو هی شِکوه کنی!...
لااقل عاشقِ معشوقه ی مردم نشوید که به فتوای همه مظهر حق الناس است .
بهجا خواهد ماند؛ چایمان ته فنجان کودکىهامان در کوچهها بغض سنگین شادمانىها در گلویمان و معشوقههایمان در دوردستها...
اساسِ رفاقت، دیوانگی ست... باید یکی را در زندگی داشت، حتما که نباید عشق یا معشوقه باشد میتواند یک دوست یا یک رفیقِ خیلی صمیمی باشد باید یکی را در زندگی داشت یکی از جنسِ رفیقی بی ریا، یکی درست مثلِ تو برایِ من... مو فرفری منِ، قلبِ پاییز، مادر،...
تو دل بستی به معشوقی که خود معشوقه ها دارد رها کن ای دل غافل خدای بت پرستت را .