یک نفر هست که با بودن او شاد شوم عشق را با منِ دیوانه همآغوش کند!
گفتی چه خبر؟ گفتم و هرگز نشنیدی جز دوری ات ای عشق، به قرآن خبری نیست
گفتی چه خبر؟ از تو چه پنهان خبری نیست در زندگی ام، غیر زمستان خبری نیست
قطب شمال یخزده ،با آن همه غرور اندازهی نگاه تو بیرحم و سرد نیست...
وقتی که چشم لال و زبان، کور و کر شود زخم آن زمان زبان به سخن باز میکند...
پک میزند بهمن به بهمن زخمهایش را مثل زمین قرن حاضر، رو به ویرانیست...
بُریدم از همه؛ برگرد تا که زنده شوم و از تمام جهان سهمِ من تو باشی و بس!
فرهادم! اما چند سالی دیر فهمیدم افتاده دست دشمنانم قصر شیرینم...
ترک عادت مرضِ سخت و گریبان گیریست خواستم عشق تو را ترک کنم، باز نشد!
حل شدی در خون بیرنگم شبیه حبّه قند سخت و سنگین، مثل فرمول ریاضی نیستی!
از بس دلش دریاست، بغضمرا که فهمید وا کرد سمت روشنی دروازهاش را...
زیر بارانِ بهاری رو به من میایستی گریههای هر شبم را صحنهسازی میکنی! .
گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید آمدیّ وُ همهی فرضیهها ریخت به هم !
اصلا به درد هیچ غلامی نمیخورَد معشوقهای که واردِ دربارِ شاه شد...
دهقان عاشق! کوه اگر این بار ریزش کرد پیراهنت را در نیاور؛ قصه تکراریست!
دلم گرفته، به من فرصت دوباره ببخش که تا نفس بکشم بیهوا در آغوشت...
دوربین دستش گرفته زندگیّ لعنتی آمده با گریههایم صحنهآرایی کند!
آن قدر میخندم که اشکم در بیاید این هم به نوعی گریه با سبک جدید است
نیستی، ولی عزیز؛ عشق تو همیشگیست پس به احترام عشق، چند ثانیه سکوت...
شیرینیات به کام رقیب است و تلخیاش عمری مرا به خلسهی بیداد میبَرَد...
آرام در گوشم بخوان آواز خود را بگذار مرد عاشقت خوشبخت باشد
یکروز سمت شهر خودم کوچ میکنم با دردهای کهنه و غمهای بیشمار...
پاییز هم گذشت و به جز حسرتش نماند مثل خودت که رفتی و دیگر نیامدی
نستراداموس این را پیش بینی کرده بود آخرین جنگ جهانی را تو برپا میکنی