مثل گیسویی که باد آن را پریشان می کند هر دلی را روزگاری عشق ویران می کند
ز هر چه غم است گشته بودم آزاد فریاد از این دام زمانه فریاد ناگاه کمین گشود از مشرق دل یلدای سیاه گیسوانت در باد
آنقدر از تو پُرم که بایستم مقابلِ باد پشتِ سرم جهان مست میشود .
آرام شده ام مثل درختی در پاییز وقتی تمام برگ هایش را باد برده باشد
باد کُلاه ام رابرداشت موی سرم اما روسفید بیرون امد
دیر کردی نیمه ی عاشق ترم را باد برد .
از دید خلق، هرزه و هرجایی است باد با این که قدر ناخن تو کوچه گرد نیست!
باد با حلقه ی زلفان تو بازی میکرد گفتم: این مغز سبک را هوس زنجیر است
خواب شوى ، باد شوى ، در گذر آب شوى عشق نمى رود ز سر ، عشق سفر نمى کند
هیچ و باد است جهان گفتی و باور کردی؟! کاش، یک روز، به اندازه ی هیچ غم بیهوده نمیخوردی! کاش، یک لحظه، به سرمستی باد شاد و آزاد به سر می بردی
این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت چون آب به جویبار و چون باد به دشت هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت روزی که نیامدهست و روزی که گذشت
نیستی که انگار باد با تو به دوردست ها گریخته
آرام شده ام... مثل درختی در پاییز وقتی تمام برگ هایش را باد برده باشد...!
بی چاره دل که غارت عشقش به باد داد ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست
همهمه ی علف زاران حرف از باد است
دوبرگ/روی نوک سینه ی پاییز/باد دست بردار نیست
چقدر بگویم موهایت را ببند دلم را باد دارد میبرد.
افتادن ، پاداشِ خوش رقصیِ برگ در مقابل باد.
آرام شده ام/ مثل درختی در پاییز/ وقتی تمام برگ هایش را/ باد برده باشد