دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من
هرگز قدم غم ز دلم دور نبودست شادیست که او را سر و برگ سفری هست
گر نخل وفا بر ندهد چشم تری هست تا ریشه در آب است امید ثمری هست
هر شبی در غم هجرت شب یلداست مرا که به سالی به جهان یک شب یلدایی هست
آنکه در باغ دلم ریشه فرو برده ز نو گرچه نوخیز نهالیست ، سراپا ثمر است
از تواَم یا رب فراموشی مباد هرکه می خواهد، فراموشم کند
وادی عشق بسی دور و درازست ولی طی شود جادهٔ صد ساله به آهی گاهی
من چرا گرد جهان گردم چو دوست در میان جان شیرین منست
چشم خود ای دل ز دلبر تا توانی برمگیر گر ز تو گیرد کناره ور تو را گیرد کنار
جان و تنم ای دوست فدای تن و جانت مویی نفروشم به همه ملک جهانت
چو عاشق می شدم گفتم که بردم گوهر مقصود ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد
مرا ز یاد تو برد و ترا ز خاطر من ستم زمانه ازین بیشتر چه خواهد کرد؟
دلخوش نشسته ام که تو شاید گذر کنی لعنت به شایدی که مهیّا نمی شود
زمستان است و بی برگی بیا ای باد نوروزم بیابان است و تاریکی بیا ای قرص مهتابم
چون موی تو یلدا و لبت پسته ی اعلاست امشب گل هر جمع که باشی دلم آن جاست
غیر معشوق ار تماشایی بود عشق نبود هرزه سودایی بود
روز وصال دوستان دل نرود به بوستان یا به گلی نگه کند یا به جمال نرگسی
به یک کرشمه توانی که کار ما سازی ولی به چاره بیچارگان نپردازی
عشق یعنی جای نفرین با دعا یادش کنی خانه اش آباد دلداری که یارش را فروخت
روز شادی همه کس یاد کند از یاران یاری آنست که ما را شب غم یاد کنید
آن ها که اهل صلحند بردند زندگی را وین ناکسان بمانند در جنگ زندگانی
زندگی جز نفسی نیست، غنیمت شمرش نیست امید که همواره نفس بر گردد
تا که انگور شود مِی، دو سه سالی بکشد تو به یک لحظه شدی ناب ترین باده ی عشق!
نگارا، وقت آن آمد که یکدم ز آن من باشی دلم بی تو به جان آمد، بیا، تا جان من باشی