چه حسرت ها که جایش در دل ماست تو رفتی،قاب عکست مانده اینجا
آسمان آبی شود پر می زنم در این هوا لانه در دالان عشقت چون پرستو می کنم
دل شکستی و شبی یک نفر از جنس خودت خنده ای تلخ به چشمان تَرَت خواهد کرد
خط خوب جزوه هایش شهرهٔ دانشکده ست من ولی خطی ندیدم خوش تر از خط لبش!
عشق یعنی که به یوسف بخورد شلاقی درد تا مغز سر و جان زلیخا برود
برای این همه صحرا که دستشان خالی است بهار، عیدی بی منت خداوند است
عشق یک شیشه انگور کنار افتاده ست که اگر کهنه شود مَست ترت خواهد کرد
هر کجا زن نیست، آنجا خالی از لطف و صفاست چون زنان گلهای سرخ بوستان عالَمند
دیگران در تب و تاب شب عیدند ولی مثل یک سال گذشته به تو مشغولم من
آنقدر عزیزی که به هنگام جدایی هر ثانیه در حسرت دیدار ، بگریم !
شهدِ شیرینِ لبِ قندِ تو کافی نیست؟ هست! . آدمی جز بوسه هایت نوش می خواهد چکار؟
عشق تو کافیست! عاشق در کنار بودنت . دلبرِ زیبایِ بازیگوش می خواهد چکار؟
از درون سیه توست جهان چون دوزخ دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت
هر کجا وقت خوشی رو دهد آنجاست بهشت
درد یعنی که شبی بین غم و بی خوابی هوس دیدن یاری که تورا کشت، کنی...
اگر برای ابد ، هوای دیدن تو نیفتد از سر من چه کنم؟
دیرگاهیست که افتاده ام از خویش به دور شاید این عید به دیدارِ خودم هم بروم…!
سر زیبایی چشمان تو دعوا شده است بین ماه و من و یک عده اساتید هنر
کاش آنجا که تو رفتی، غم عالم می رفت کاش این غربت جمعی، همه باهم می رفت
دشمن اگر می کُشد، به دوست توان گفت با که توان گفت اینکه: دوست مرا کُشت؟
روز مادر،مادری شد داغدار رسم مردی ای نباشد ،روزگار
عشق یعنی در میان غصه های زندگی یک نفر باشد که آرامت کند
از تو تنها، وصف دیدارت نصیب ما شده برف تجریش است و سوزش می رسد پایین شهر
نگاهش می کنم شاید به سمتم سر بگرداند سر او برنمی گردد مگر تقدیر برگردد