چهارشنبه , ۱۸ مهر ۱۴۰۳
چه حالِ خوبیست...من باشم و تو...هوای پاییز...و عشقی که پایان ندارد......
چَشمِ شهریوری ات روشن باد مِهرَت آمد ، قدمش آذین کن...
من ...زرد شدم ...خشک شدم ...بس که ندیدی پاییز زمانیست که در باغ نخندی...
داری میری پاییز جان؟غماتم با خودت ببر...!...
پاییززنی ست کهعاشقانه هایش را رها کردتا به تنهایی روی آورد......
رنگ انار و عطر شهریورهنگامه ی غوغای پاییز است ......
شاخه تا آمد به برگش خو کند پاییز شد...
پاییز باشد، پیش من باشی، خودش عیدست!این فصل بر صدها بهار بی تو می ارزد...!...
بهاربه ایستگاه رسیدحوصله ام اما...هنوز، نیمکت نشین پاییز است......
بی شک انار، بغض پاییز است که گاه و بی گاه می ترکد...
پاییز خوب می داند درخت با خیال بهار در آغوش خفته...
جانم ز تو و مِهرِ تو لبریز شدهاز دوری تو دلم چو پاییز شده!...
می پیچدشاخه ی غمبه پای دلپاییز می کندبرگ برگ تن را...
کاش می شد رفت و گم شد در دل پاییزاز تو تنها برگ زردی تحفه ی عشق است...
پاییز بغل میخوام ترین فصل ساله...
پاییز است،صدایم بزن خاطراتم زرد میشودپشت این همه دلتنگی...
از قشنگی های زندگی می شود، تکرار هر ساله ی پاییز را نام برد......
کاش چون پاییز بودم...کاش چون پاییز بودم کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم......
شده پاییز،کجایی؟منم و شیدایی......
درس پاییز:اجازه بده رفتنی ها برنبعدش دوباره سبز میشی...
این پاییز می توانست خاطره ساز باشداگه می آمدی.....
مرا بوسیدی و پاییز من هم شد تماشایی!...
غصه هایت را به برگ های درختان آویزان کن چند روز دیگر می ریزد!...
نرم نرمک می رسد اینک خزانفصل رنگ و آشتی و عشق زمان...
پاییز آمده اما تو نیستیمن بی قرار، که تو آرامِ کیستی!؟...
گرچه پاییز استاما چیزی جز بهار دوست داشتنتدر جان من نیست...
عشق طعم خرمالوی رسیده پاییز می دهداگر بهترینش سهم شما شد نوش جانتان باشد!...
برگ خشکی که از این شاخ فرو می ریزد می رود،تا غم پاییز به پایان برسد...
پاییز تر از پاییز حال من بی یار است......
چه زود پاییز آمدمن هنوزگرفتارشهریور آغوش توام......
پاییز هم گذشت و دلت عاشقم نشدچشم انتظار سوز زمستان و بهمن ام...
پاییز آمدانارها رسیده اندتوکیمی رسی...؟!...
پاییز بی باراندریا بی موج ، همه را تجسم کنمن بی تو همانقدر نچسب و دلگیرم......
پاییز هم گذشتو به جز حسرتش نماندمثل خودت که رفتی و دیگر نیامدی...
آخرینپائیزقرنشده امکاشبر می گشتی......
پاییز!زیبایی ات رونق فصل ها را از سکه می اندازد.رضا کاظمی...
آخرین دست پاییزکه بر بخوردهمه برگهابازنده اند...
نکاح آذر با حضرت پاییز را می بینی؟!ب گمانم برگ ها رقاصان دعوت شده اند......
اگر که بودی،حتما پاییز،بهارِدیگری می شد...!...
خوشا پاییزی کهتمام مرا برایپیوستن به بهار تکاند..!...
پاییز همون فصلیه که بهت یاد میده باید عاشق ریشه شد، نه شکوفه ها...
باران زد و پاییز مرا یاد تو انداختچشم و مژه تر شد دل و دلدار کجایی ؟...
و زمستان آب یخی بودبر دلِ عاشق پاییزکه باور کنداو برنمی گردد .....
دلم برایزمستان میسوزدوقتی نگاهتپاییزم رابهار میکند!!...
دل بلرزد چون ببیند از فراسوی زمانپرسه ی پاییز را در کوچه باغ عاشقی...
پاییز به لب زمزمه دارد شعریچون برگ رها شو...زندگی همیشه زیباست...
چیزی جز عطر تو نیست در هوا؛پاییزهی تازه می شودعشقهی رنگ می گیرد...
دست هایت را به من بدهاز تو تا پاییز ..همین چند نفس باقیست ..!!...
بگذار پاییز بیاید،ما سالهاستدل به بهار سپرده ایم....
کاش کسی پاییز را سر و ته می کرد!برگ ها به درختمیچسبیدندتو به من.....