شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
در نهضت عظیم دو بازویشمن گریه ام گرفته که آخرآخر چرا پرنده به دنیا نیامدم؟...
کسی آیا آیین پرنده ها را می داند؟ گنجشکی مرده...
هوای توبی تابی پنجرهکاش پرنده ایبال اش را به من می داد....
پرنده نیستمکه بگویی: دوستت دارم، پرواز کنم! آدمم،بیشتر عمر میکنم......
گر که غم لشگر برانگیزد که حالم بد کندتا پرنده، تا که گل باشد به دنیا، خوشدلم...
او دختری زیباستساده و راستگوو «پرنده» ای غمگین و عاشق در قلبش پنهان است!...
درخت دلتنگ تبر می شود...!وقتی پرنده، سیم برق رابه او ترجیح می دهد......
کاش تنهایی، پرنده بود؛گاهی هم به کوچ فکر می کرد......
شب ها پرنده هایش می روند روزها، ستاره هایش بیین، آسمان هم که باشی باز تنهایی!...
هیچ درختیبه خاطر پناه دادن به پرنده هابی بار و برگ نشده است...تکیه گاه باشیم ،مهربانی سخت نیست..!...
من خوشحالم که خودم هستم، هر چند بعضی وقتها دوست دارم پرنده ای باشم تا بتوانم پرواز کنم....
برای شاخه خشکیده هیچ پرنده ای عاشقانه اواز نمی خواند...
دیگر برای داشتن کسیسماجت نمی کنم...پرنده ای که سهم من نباشدبرایش قفس هم بسازم می رود......
دیگر برای داشتن کسیسماجت نمیکنم!پرنده ای که سهم من نباشد،برایش قفس هم بسازم میرود......
تو را می جویمپرنده ای به دنبال دانهدر میدان مین...
در این روزهای برفی آیا برای گنجشکان دانه ای ریخته ای ؟پرنده دل من نیز ، دیر زمانیست که در برف گیر افتاده . . ....
حالاکهرفتهایپرندهایآمدهاستحوالیِاینباغِروبهروهیچنمیخواهدفقطمیگویدکو کو ......
کاش تنهایی پرنده بود...گاهی هم به کوچ فکر می کرد!...
اندیشه ی پروازسهم قاب پرنده...
کنار قفسش...پرنده صدایش نزنیدداغ دلش تازه میشود......
دیگر برای داشتن کسیسماجت نمی کنمپرنده ای که سهم من نباشدبرایش قفس هم بسازم می رود.....
آخرین پرنده را هم رها کرده اماما هنوز غمگینمچیزیدر این قفسِ خالی هستکه آزاد نمی شود...
من یک پرنده امایستاده ام کنار این راهکه درخت بگذرد!...