من همانم که به جز روی تو هیچ گل ندید هر کجا رفت و نرفت، باز به سوی تو دوید
شب نگردد روشن از وصف چراغ نام فروردین نیارد گل به باغ
وقت آن شد که به گل، حکم شکفتن بدهی! ای سرانگشت تو آغاز گل افشانی ها!
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
گل نسبتی ندارد با روی دلفریبت تو در میان گل ها چون گل میان خاری
ای که قلبی مهربان داری و لبخندی چو گل روزگار و خانه و کاشانه ات لبریزِ گل
گر که غم لشگر برانگیزد که حالم بد کند تا پرنده، تا که گل باشد به دنیا، خوشدلم
تصمیم گرفت و بی محابا آمد خورشید به دشت عشق زیبا آمد آورده برای او انار و گل و سیب باران ستاره تا به اینجا آمد
رویا های گرداوری شده ی گُل را به کندو می برند زنبورهای عسل
گُل از پیراهنت چینم که زلف شب بیارایم چراغ از خندهات گیرم که راه صبح بگشایم
گل نسبتى ندارد با روى دلفریبت تو در میان گلها چون گل میانِ خاری
میشه پروانه شد و روی هر گلی نشست اما بهتره، مهربون شد و به هر *دلی* نشست
گفتی از پاییز باید سفر کرد... گر چه گل تاب طوفان ندارد آنکه لیلا شد در چشم مجنون... همنشینی جز باران ندارد
گل یا پوچ چه فرق می کند؟ یک طرف بازی که تو باشی هر دو دستم پر است
قلب مانند گل است فقط در زمان درستش باز میشود...
خدا وسط غم هات یه گل می کاره مطمئن باش
دنیا همه پوچ تو ، تنها گلِ من
از کدام قطار جهان جا مانده ام مدام فکر می کنم یکی توی یک ایستگاه دور افتاده گل بدست به انتظار من نشسته است!