متن غم عاشقانه
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات غم عاشقانه
בر هـــراســـم،
کـہ مباבا ز لبت بوسـہ نچینم و بمیرم یک בم.
در سخاوت خاک
لبخندت رنگ سکوت گرفت
و مرثیه ی چشمانم
پناهگاهی شد
اندوه صدایم را؛
برهوت خواب هایی
خالی از عبور رویایت
بیداری جهانم را
آشفته می سازد...
بهاره طلایی
🥀🥀🥀🥀🥀
🖤مادر مرد، از بس که جان ندارد🖤
امشب، ماه زخم کهنهی آسمان را بر تن میپوشد.
سایهای آرام بر روشنایش میلغزد،
انگار جهان نیز لحظهای دلگیر میشود.
و من، در سکوت این گرفتگی،
خود را مییابم؛
نیمهای روشن، نیمهای پنهان
همچون ماه.
جوری کـه قـلبم تـرک خـورده و شکسـته است،
گـویی کـه آمـریکا بمب اتـم زده هیـروشیـما را!
ما درختان کهن
که سالها
همصحبت رودها بودیم،
چه زود
تسلیمِ
آبیاری قطره ای شدیم..
عشقم یادِ تو مثل شعلهای سوزان در دل شب،
که حتی مرگ هم نمیتونه خاموشش کنه.
چه بی صدا جان دادیم،
در حسرت رسیدن به آرزوهایمان.
ڪاش امشب…
ڪاش امشب باران میبارید،
ڪاش خیابانها خیس از عطر خاطرہ میشدند،
ڪاش ڪسے در گوش دل، زمزمهاے از جنس آرامش میخواند،
ڪاش ماہ، دلش براے دلدادگان تنگ میشد و نورش را مهربانتر میتاباند،
ڪاش… ڪسے از دوردستها، بیبهانہ دلتنگم میشد!
ڪاش امشب، باد پردههاے انتظار را ڪنار میزد،...
یاد تو ،در دریای دِلم ، چون کِشتی یونانیِ کیش ، سالهاست به گِل نشسته ، و هَر غروب ، مسافران زیادی دارد برای تماشا ، درانتظار مَد !
ماه پنهان شد، شب افتاد از نگاهِ نیمهجان
کوچه میپرسد ز پایم: «تا کجا، ای بینشان؟»
باد، آوازش شکست از روی بامی بیکسی
برگ افتاد و زمین پر شد ز بوی ناگهان
پنجره خوابیده در وهمِ غروب خانهسوز
شمع میسوزد، ولی خاموشتر از استخوان
دستهای خستهام در جستوجوی سایهاند
سایه...
گاهی ،
نگاهم
ردِ
نگاهیست
که
نگاهی
نکرد
و
گذشت
تو همان،
بغض نهفته در دو چشمان منی.
دلتنگی شهریست بی دیوار
حد ومرز ندارد
گاهی خنده و قهقهه است دلتنگی
و گاهی نشستن در کنج خلوت و چمباتمه زدن
شهر شلوغیهاست دلتنگی
نمیشود ایراد گرفت
دلتنگی یک زن گاهی رژهای بیشمارش درکنار آینه
و گاهی سینگ پراز ظرفهای نشسته اش
وگاهی هم آن وقتیست
که به مانند...
زیباییات را باید با نبض شمرد،
با بوسه، با اشک،
نه با کلمات…
کلمات از پس تو برنمیآیند.
بر جنازهام گریه نکنید!
من با مرگ کنار آمدهام!
آن ستارههایی که خاموش میشدند، من بودم
آن برگهای خزان زده، من هستم
آن سرزمینی که از بین رفت، من بودم
من خانهای متروکم،
که دیگر آباد نمیشوم.
به خود میاندیشم،
خیلی وقت است که با مرگ انس گرفتهام!
من،
من،...
در آغوشم بگیر،
نترس من هنوز هم
در دوست داشتنت، بیپناهترینم.
_دنیاکیانی
دلم پیـوسته پندارد که می آیی ولی انگار
خیالی بس عبث باشد چنین پندارِ زیبایی
bzahakimi@
فضای جمعه وُ، دل، منتظر شد؛
گُل و، هر جوششِ گِل، منتظر شد؛
میانِ راههای عشق و احساس،
دلم، منزل به منزل، منتظر شد!
آن نگاری که: به جانم رخنه داشت
رفت و من را با غمش، تنها گذاشت
رفت و خندید او بر این جانِ نزار
ای دریغ از رحم بر، احوالِ زار