جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
اندوه ما در غم از دست دادنپدر بزرگوارتان در واژه ها نمیگنجدتنها می توانیم از خداوند برایتان صبری عظیمو برای آن مرحوم روحی شاد و آرام طلب کنیم...
اگر تو موسیقی بودی بیوقفه به تو گوش میسپردم ،و اندوهم به شادی بدل میشد !...
تو نیمدیگر من نیستی؛ تمامِ منی!تمام کن غم و اندوه سالیان مرا.......
تو در اندیشه ی اندوه کدام درد منیابرهای باران زاروی سقف خانه بر سر و سینه می زنندو من چه سادهدر فکر بهاری دورتورا به جشن شالی و شکوفه خواهم برد!...
شادمانی /گم شده است/کوچه ها/پُراز اندوه و دلتنگی/چقدر/در خیابان/مُرده ریخته است...
به هر فصلی غمی ؛ هر صفحه ای اندوه انبوهیوطن جان خسته ام ... پایان خوب داستانت کو...
پدر دستم بگیرکه بی تو غرق در اندوهم...
من عقیده دارم که انسان تغییر میکند ولو یکصد هزار سال از او بگذرد.یک انسان را اگر در رودخانه فرو کنید به محض آنکه لباس های او خشک شد،همان است که بود.یک انسان را اگر گرفتار اندوه نمایید از کرده های گذشته پشیمان میشود،ولی همین که اندوهِ او از بین رفت،به وضع اول برمیگردد و همانطور خودخواه و بی رحم میشود.مردم تصور میکنند که امروز غیر از دیروز است ولی من میدانم چنین نیست و در آینده هم مثل امروز و همانند دیروز کسی حقیقت را دوست نمیدارد....
اندوهت را به برگها بسپار!واپسین روزهای پاییزت بخیر، دوست چهارفصل من!یلدایت پر از مهربانی...
یک آدمهایی درب ها را قفل میکنند،یک آدمهایی قفل ها را باز میکنند... یک آدمهایی گفتگو را میکُشند،یک آدمهایی گفتگو را به دنیا میآورند... یک آدمهایی اندوه را پاک میکنند،یک آدمهایی اندوه را روی دیوار زندگی ما میپاشند.... یک آدمهای خنده را از روی لبهای ما خط میزنند، یک آدم هایی لبخند را روی صورتمان نقاشی میکنند... یک آدمهایی، نفس را در سینه ما حبس میکنند، یک آدمهایی نفس حبس شده ما را آزاد میکنند... یک آدمهایی دریای طوفانی د...
هر روز خودم را به خارج پنجره ام پرت می کنم و لحظه ای بعد با یک پیچک کوچک پیچیده شده به روزمر گی باز می گردمو رنج مردمی را می بینم که مثل گربه ای از سقف آویزان شده اند تمامی این شهر از سقف آسمان اش آویزان استما رابطه امان را با کوچه و خیابان از دست داده ایمو درها رو به دیوارها باز می شوندروزگاری که مثل آببرهنه بودی گذشتحالا هم که مدام زیر باران گریه می کنی تا این کوچک نمناک اندوهدیده نشودو حجم سوزنی سبز ...
من به تو مرطوبم طوری که اندوه به شب...
شب مهتابهمان به که ز اندوه بمیریتو که با ماه رخیوعده ی دیدار نداری...!...
اندوهِ مرا بچینکه رسیده است !......
ای اندوه قشنگم زیبا!دیوانه نیستممن هنوز نام خود را به یاد می آورماز پرواز پروانه کیف می کنمو باران هنوزنبض مرا تند می کندو صدای تو را هنوز می شنومکه از دور دست ها مرا عاشقانه می خوانیفقطهر چه می گردم نمی بینم ات!...
با صدای گریه ی ابرهاجوانه ی اندوه زدخاطرات خیس خورده ای...
آرزویم این است کهصفحه غم و اندوهدر دفتر زندگیتان همیشه سفید بماند...اوقاتتون به وقت مهربانیلبخندتون به رنگ عشق...
اندوه مرا بچین که رسیده است!...
و چه اندوه غلیظی ستجهانی که در آن عشق فریب است......
دلتنگیخوشه انگور سیاه استلگدکوبش کنلگدکوبش کنبگذار ساعتیسربسته بماندمستت می کند اندوه...
در دلماندوه هزار جنگل بی برگ پاییزیست...
صدای تو را / رنگ و بوی صدای تو را دوست دارم . صدای تو اندوه خیام را دارد. رنگ وبوی صدای تو را دوست ......
من با چشمان تو...اندوه آزادی هزار ...پرنده ی بی راه راگریسته بودمو تو نمی دانستی......
و فنجانی قهوه ی تلخمی پاشمبر چهره ی اندوه گرفته ی شبکه خواب از سرش بپرد شایدو بیاد بیاوردهر آنچه افسوسکه در من استافسوسکه اندوه شب راهیچ قهوه ای بهم نمیزندجز نگاه هوسباز تو ......
می پرسی: شادی چیست ؟می گویم: زیستن با تو.می پرسی: اندوه چیست ؟می گویم: یک لحظه با تو نبودن.می پرسی: زندگی چیست مرد من ؟زندگی چیست ؟می گویم: رها شدن درون نفس هات.بیرون، زیر آفتاب پاییزدو قمری سر بر شانه ی یکدیگر....
بگذار که درحسرت دیدار بمیرمدر حسرت دیدار تو بگذار بمیرمدشوار بود مردن و روی تو ندیدنبگذار به دلخواه تو دشوار بمیرمبگذار که چون ناله ی مرغان شباهنگدر وحشت و اندوه شب تار بمیرمبگذارکه چون شمع کنم پیکر خود آبدر بستر اشک افتم و ناچار بمیرم...
غبار غربتاندوه چهره ام را پوشانده استهیچ نمی داند از دوری اشچه می کشم...
اندوه شعر نیست اندوه آدمیستکه شعر میگوید….........
حال مرا هرکس که میپرسد بگو: خوب است اشکش رواناندوه جاری زخمها کاریست...
هرگز به تو دستم نرسدماه بلندم...اندوه بزرگی ستچه باشی،چه نباشی...!...
اندوهها در من شعلهور است وابرها در من در حال بارشنیمی آتشمنیمی باراناما بارانم آتشم را خاموش نمیکند......