سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
میدان ولیعصر و سر ضلع شمالییک کافه ی دنج و شبی آرام و خیالیکوپ شکلاتی و تب عشق من و تواین سردی و گرمی به تناقض شده عالیموسیقی و نورِ کم و نت های نگاهماین شاعر بیچاره شده حال به حالیآن روز گذشت و تو گذشتی و نماندیافسوس که ناممکن و نایاب و محالی!رفتی و از این خاطره ها دست کشیدیمن مانده ام و بی کسی و بی پر و بالیهر روز به یاد تو سر ضلع شمالییک قهوه ی تلخ و غم بدحالیِ فالیحالا شده پاییز و همان کافه ی خلوتمیدان ول...
واژه های متارکه کرده را ،در بیوه خانه ی ،کدامین شعر بِگُنجانمبلورهای کریستالی نُت را،بر سر کدامین نُت گیتارفِرِت اول را ، یک پرده بالاتراز دلتنگی میگیرم شاید فرت های دیگر، خود آرام آرام به تکاپوی یافتن عصر بارانی باشد. کوک های کم طاقت فریادهای خاموش... با ملودی لاف های عاشقانه ...نمودار پایان های زیبای درآماتیک... شایعه ای بود، که جوانی ام را دزدید...عشق مزه تلخ قهوه و بوی تند سیگار می داد، وقتی تو انتخاب به رفتن کردی و من...
وقتی که دلتنگ می شومخودم را مهمان می کنمبه کافه ای در شهراما خالی از عشققهوه ای تلخ بر روی میز خاطره هامی نوشم به عشق آرزوهای محالو باز دلتنگ تر از همیشهمهمان می کنم خودم رابه خیابانی که سنگ فرش آنسراغ قدم هایت را می گیرندچه خوب بود می آمدیابرهای تیره می باریدندو باران مهمان ما می شدهمراه خاطره هاییاز جنس ماندنمجید رفیع زاد...
نیستی و این قهوه تلخ استآنگونه که آن سوی میز در جای خالی اتهرچه شکر میریزمتغییری نمی کند،و نمی کند،و نمی کند!......
قهوه ی تلخدر اندیشه ی من شیرین است چون تو با من باشیمینشینم به نگاهتبگشا راز این ثانیه ها ،تو بنوش... من به زیباییِ این غمزه ی خوش نقش لبت ، جان خود باخته ام.تو بنوش...یار خوش نقش و نگارم تو بنوش......
حکایت این روزهایمان، حکایت کودکی است که برای اولین بار می خواهد قهوه را تلخ بنوشد. اما هربار که فنجان را نزدیک لبانش میکند، مردد تر می شود که طعم واقعی قهوه را بچشد یا دوباره شکر در آن بریزد که متوجه طعم تلخش نشود و باز هم خودش را گول بزند که طعم قهوه شیرین است و هیچ تلخی در کار نیست!...
انگار قهوه تلخ بر روی تقویم ریخته شدهکه اینگونه روزهایم تلخ شده است...شقایق باباعلی...
شب که می شد دست دلم را می گرفتم و آسمان را به نظاره می نشستم .ستاره هارا یک به یک کنار میزدم تا به روی ماهت برسمقهوه شیرین ترک می نوشیدم و تورا نگاه میکردم ،تا زمانی که خورشید بتابد و بازهم تورا از من بگیرند .آن شب هرچه دعا کردم نیامدی ، قهوه ام سرد شد ، شهر تاریک شد ، آسمان برایم گریست ؛ لابه لای اشک هایش گم شده بود غم چشمانم .راستش را بخواهی چند سال می گذرد اما هنوزهم به هنگام غروب آفتاب فراموشی می گیرم ؛یادم میرود در آسمان شهر دیگر...
نَقل قهوه ی تلخ است وُکام تلخ کاری از نُقل مشکل گشا بر نمی آید...
موضوع : از دل برود هر آنکه از دیده برفتهمیشه که نباید از خوشی ها ی خود گفت ، بگذار یک بارم از تلخ ترین روز هایمان بگویم . آن روزهایی که کل شهر را با هم قدم می زدیم ، آن روزها که هیچ وقت تصور نمی کردم روزی غریبه ترین آشنایی باشیم که دراین شهر هستیم . اما کی می دانست که تو دیگر در کنار من نیستی و من تنها چگونه مبارزه کنم با هجوم زیادی از خاطره ، این انصاف نیست که خاطراتمان دونفره باشد و من تنها با آن ها مبارزه کنم . تو حتی روحت هم خبر ندارد از...
کنار تو بودن در جایی دنجپشتِ یک میزرو به روی یک فنجان قهوه تلخ،شیرین ترین اتفاق من است...
و فنجانی قهوه ی تلخمی پاشمبر چهره ی اندوه گرفته ی شبکه خواب از سرش بپرد شایدو بیاد بیاوردهر آنچه افسوسکه در من استافسوسکه اندوه شب راهیچ قهوه ای بهم نمیزندجز نگاه هوسباز تو ......