پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
گاهی شبیه قلبگاهی شبیه بغلو گاهی شبیه قلاب !ابرهای اتاقمبلد شده اند به هر شکلیبدل شوند...«آرمان پرناک»...
او کیستکه تلاش می کندبه خاموشیِ چراغِ آسمانبه بسیج کردنِ ابرهای جهانبه هاشورِ خانه های تقویمم...«آرمان پرناک»...
در چشم هایم /ابرهایی لال /تجمع کرده اند / می ترسم /دوباره با یادت /تیرباران شوند!«آرمان پرناک»...
گریه نمی کنمبرای خودکشیِ ابرهاگریه نمی کنمدلم به حال آفتاب می سوزدکه سالیانِ سالستآسمانم را ترک کرده است...«آرمان پرناک»...
های های اَبرها و هوی هوی بادهاهای و هویی در جهان اِنگار باقی مانده استرضاحدادیان...
سال هاست پای دلتنگی ابرها مانده ام و هیچ فصلی سبز نمی شود زیر پایم مژگان جهانشاهلو...
از ابرها آن تکه که تویی نخواهد بارید مِه همان خواهد بود چشم بسته و فرورونده که بهتر ببیند پرنده ی گلگون را و تنها پرنده ی گلگون نه اینکه هر لحظه شکوفاترست بر فرق اسب رهگذر نه چکمه های کوچکش که به گونه های او مهمیز می زنند....
...رویای من!بیا روی ابرها قدم بزنیمحالا کهخیابان های این شهرچشم دیدنمان را ندارند.........
آسمانرانهای خونی اش را باز می کند.ابرها می روندچکه کنان به سمت غروب... پخش می شود روی سطح افق، لکه ای بزرگکوه ها سیاه می شوندزنی، پشت قله ها ته کشیده است.......
.دستهایم را که می گیریهوا بَرَم می داردمی برد آن بالاهادورهاروی ابرها...من با تو همیشه روی ابرها سِیر می کنم!...
برای نگریستن به آسمان وقت بگذاردر ابرها تصاویری پیدا کنبه صدای وزیدن باد گوش فرا بدهآب سرد را لمس کنبا گام های آهسته و محتاط راه بروزندگى را لمس کن ......
پریده رنگ و رویم/چقدر پشت ابرها/مخفی میشوی؟...
با تو خواهم ماند...با تو خواهم خواندو تو را در بهت آفتابیت خواهم بوسیداگر ابرها بگذارند......
به تدریجابرها که وارد شدندشکل خودت را تکه تکه برداربادها همیشه ملایم نیستند...
با صدای گریه ی ابرهاجوانه ی اندوه زدخاطرات خیس خورده ای...
هوای دلم گاهیدستیروی دل ابرها...ست...
با تو خواهم ماند.با تو خواهم خواند.و تو را در بهت آفتابی ات خواهم بوسیداگر ابرها بگذارند...!...