شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
ﺍﮔﺮ ﮐﻠﯿﺪ ﻗﻠﺒﯽ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﯼ ، ﻗﻔﻠﺶ ﻧﮑﻦﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ، ﺧﺮﺩﺵ ﻧﮑﻦﺍﮔﺮ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﯽ ، ﺭﻫﺎﯾﺶ ﻧﮑﻦﻋﺎﺷﻖ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺑﺎﺵﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭﺍﺯ ﺗﻨﻔﺮ ، ﻣﺘﻨﻔﺮ ﺑﺎﺵﺑﻪ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ، ﻣﻬﺮ ﺑﻮﺭﺯﺑﺎ ﺁﺷﺘﯽ ، ﺁﺷﺘﯽ ﮐﻦﺍﺯ ﺟﺪﺍﯾﯽ ، ﺟﺪﺍ ﺑﺎﺵﻭ ﻣﺮﺍﻗﺐ ﮔﺮﻣﺎﯼ ﺩﻟﺖ ﺑﺎﺵ ﺗﺎ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﺑﺎ ﺯﻣﯿﻦ ﮐﺮﺩ،ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎ ﺩﻟﺖ ﻧﮑﻨﺪ...
شکوهِ سڪوت را به ارزانیِ کلام مفروش!...
در دنیای پر از شلوغی و سر و صدایم نبودن وجود تو غوغا میکند قلبم بی قرار و بی صبری میکند. ای کاش بودی و تمام افکارم را درک میکردی و سکوت را هم می فهمیدی ک چقدر دوستت دارم وقتی به آسمان نگاه می کنم، ستاره ها را می بینم، اما هیچ کدام حس زیبا و دلنشین ک به تو داشتم در انها نمیابم ای کاش روشن ترین ستاره زندگی من میشدی ای کاش میشد زندگی را به تماشای تو بسر کنم.ای کاش، دلی چون دل خودم را در زندگی ام می یافتم. یک عشق بی پایان و خالص که فقط با یک نگ...
گریه را می بینم و با خنده رامت می کنم...بهترین احساس دنیا را بنامت می کنم...!خنده را می دزدی و پنهان نگاهم می کنی...!گریه را می پوشم و خندان سلامت می کنمنیستم مایوس از بد عهدی این روزگارتلخ گفتارم، ولی شادی به کامت می کنمکوچه را با شوق دیدارت به پایان می برمکوچه ی بن بست قلبم را به نامت می کنم...!گفته بودی زندگی بی عشق رنجی بیش نیستخویش را یک عمر پابند مرامت می کنمخون به رگهای تنم در عشق می گردد خمارتا زلال اشک خود...
تو چه کردی که شدم عاشق دلداده ی توگشته ام مست و خراباتی میخانه ی توچه نمودی که برفت از بدنم روح و روانتو بسان شمعی و من سوخته پروانه ی توتو چه داشتی به روی و رخ افسونگر خودکه به یک لحظه نظر دل شده دیوانه ی توگر چه دیدم هزاران زشت و زیبا به عمرمنظر روی تو کرد مستم و مستانه ی توعاشقان در ره معشوق جامه را چاک دهندجان کنم من به فدای رخ یکدانه ی تو...
به وسعت خورشید و ماه، به بلندای کوه، به سبزی برگ و به شکوه بی کرانه ی آسمان؛تو را دوست دارم...تو را دوست دارم و در دوست داشتنت عجیب گستاخم!من تو را دوست دارم؛ به حلاوت اولین نگاه، اولین لبخند، اولین بوسه، و با تو خواهم ماند، به حرمت تمام ثانیه های بی پناهی، که کنارم بودی.من تو را به نجابت تک تک ثانیه هایی که دوستم داشتی، مراقبم بودی و تکیه گاه من می ...
می شود امشب به دنیایت مرا مهمان کنی ؟شعر تاریک مرا با مهر خود تابان کنی ؟می شود این چشمهای ابری و پر درد را با نگاه آبییت همسایه ی باران کنی؟کاش امشب خلوت آیینه را با دست خود رنگ زیبایی ببخشی ،زخم را پنهان کنی من پر از شمعم پر از پروانگے های عمیقباید امشب گل بیارایی و دست افشان کنی سرد سردم برف میبارد به روی شعر من کاش این کولاک شب را تا ظهر تابستان کنی...
و شبسکوت مرا قاب گرفته استوقتی تمامیت مرا پنجره تسخیر می کندکوچه در حجم تنهایی ستو پیچک خیال من به سرشانه ی دیوار انتظارراستی تو در کجای اتفاق این شبیکه من صدای موسیقی نفس هایت رادر حجم تنهایی ام نمی شنوم ؟!!!...
دل من تنگ و دلم تنگ و دلم تنگ شدهغم دلتنگے من جبهه ے یک جنگ شدهخبر از حال بدم هیچ نداند معشوقدل من شیشه اے؟ یا دل او سنگ شدهسینه ازخنجر بے مهرے او مے سوزدگنهم نیست ! دلم ساده و یڪرنگ شدههمه در ظاهر خود میش و زباطن گرگندچونڪه درعشق پراز حیله و نیرنگ شدهآنڪه ازعشق سخن گفت و ولے یار نبود!بودنش در دو جهان لڪه ے یک ننگ شدهچه ڪنم ساده دل و خسته دل و بے تابمنڪند باطنِ معشوقِ منم رنگ شده...
گفتم به خودم تا به ابد یارِ منی توهمراهِ قسم خورده و غمخوارِ منی توپنداشته بودم که منم یوسفِ مصرتهر روز و شبت بر سرِ بازارِ منی تودر هر نفسم نامِ توام وردِ زبان بودگفتم به همه دلبر و دلدارِ منی توشیرینیِ من بودی و شیرینِ من،امااکنون چه شده عاشقِ آزارِ منی توبا رفتنِ تو، زندگی ام آهِ بلندیستیک آهِ بلندی که بدهکارِ منی تو...
خنجرت را بوسه باران می کنم خویش, را رسوای یاران می کنمزخم تیغ توست شیرین چون عسل عشق روی تو چنان ضرب المثل گرچه در درد جنون افتاده ام سجده بر ماه رخت بنهاده اماشک چشمم آینه است و عکس یار رخ نمایی می, کند در آب نار مست بودم سیلی ام زد روزگار نشء ه بودم آسمان کردم خمار بس کن ای دل ، شکوه کم کن از جهان در سکوت سرد بنشین و بمان...
عزیزترینِ من :تو ابدی ترین عشقی برای قلب منتو قشنگ ترین حسی برای تمام وجود من؛تو مثل یک معجزه رخ دادی و قشنگ ترین اتفاق زندگیم شدی آرومه جونِ من :تو خوش قلب ترین آدمِ دنیاییدوستت دارم یار ِ همیشگیم 🥹 ...
به اِنتهایِ جاده ای نزدیک میشویم که به یلدا میعادگاهِ عاشقانه یِ پاییز و زمستان ختم میشود ...هوایِ این روزهایِ باقیمانده راعمیق نفس بکشیدبویِ باران بویِ خاکِ نم خوردهبویِ انارهایِ ترک خورده بویِ یار وبویِ یار وبویِ یار ...بشنوید ملودیِ برگهایِ ریخته شده از خزان راهنوز وقت است چندی دیگر زیرِ برفِ زمستانیمدفون میشوند وصدایشان یخ میبندد ...این پاییز هم گذشت حکایت همچنان باقیست...
دلتنگ ، شبی قصەی دلدار نوشتمازغصەی یک عشقِ دل آزار نوشتمشبها منِ دلسوختە ،چون شمع بە محراببر حالِ پریشان ، دلِ غمبار نوشتمعشق از غمِ صدپارە بە دل خاطرە می ساختمن ، نغمەی محزون نُتِ گیتار نوشتمدیوانە چو پروانە پریدن ،دلِ من بودرقصیدنِ مستانە بە تکرار نوشتمدل بستم و از عشق غزل ها کە سرودماز سادگیِ این دلِ بیعار نوشتمبرباورِ من ریشەیِ آلالە چو خشکیدازخشکیِ احساس ودلِ زار نوشتمعشق آمد و من باز خطا کردم واینبارب...
نیمه شب آمد خیالت، نیمه جانم را گرفتابر دلتنگی دو باره آسمانم را گرفتتا دلم در کوی دلتنگی برایت می سرودلکنتی امد زبان بی زبانم را گرفتدرمیان خاطراتت در وداع آخرینقطره قطره اشک آمد دیدگانم را گرفتعمر من سر میرود باحسرت آغوش توبا نبودت مهربان دنیا امانم را گرفتزندگی بامن چه بازیهای پنهانی نکردبس که تابم داد صبر آستانم را گرفتتا سفر رفتی،گناه غم میان باورم دینم و ایمانم ویکسرجهانم را گرفتشانه های مهربانت را بیاور...
اگر روزم پریشان شد، فدای تاری از زلفشکه هر شب با خیالش خواب های دیگری دارم...
محبوب منامروز پیش از آنکه خورشید چشم هایش راروی دلتنگی هایم بگشاید پلک هایم دنیا را به آغوش کشیدند اما من هنوز هم خسته ام خسته از حرف هایی که درد عمیقی را به قلبم هدیه داده اند خسته از آدمهایی که تو را در نگاه دیگران می بینند خسته از کسانی که به خاطر دلتنگی هایشان به تو لبخند می زنند محبوب من از انتظار خسته ام و از خاطراتی که حال خوبشان رادر نگاه غمگین قاصدک ها فراموش کرده اند نمیدانم یا من همراه خوبی نبوده ام یا تو ...
در خیالم خندہ هایت خودنمایے میڪندچشمِ تو در مسجدِ قلبم، خدایے مے ڪنددست هایم بیقرارِ لمسِ مویت میشودروسرے وقتے از آنها رونمایے مے ڪندقطبِ قلبِ من هواے بوسہ دارد نازنینبوسہ هاے تو دلم را استوایے میڪندبے گذرنامہ مرا بہ مرزِ آغوشت بخواندست بے مغزم هواے تن گشایے میڪندبیگناهم گر، بہ آغوشت هَوس دارم گُلمعشق هر پرهیزگارے را هوایے میڪند...
جانا بہ پاے مستے، قدرے مرام بگذارمن ڪہ خراب عشقم ، سنگ تمام بگذاربا این دل حزینم ، در ڪورہ راہ مستیبا لعلے از لبانت، شرب مدام بگذارامشب ڪہ ڪوہ دردم،حالم شدہ پریشاندرخلوت خیالم، بے پردہ گام بگذار تیرہ شدہ جهانم ، زین جور بے نهایت یڪ دم هلال رویت ،بر پشت بام بگذارتا آسمان چشمت ، بے بال پر ڪشیدم بهر شڪار این دل ، بے وقفہ دام بگذاراے آنڪہ آزمودے ،شعر مرا بہ حسنت در واژگانم امشب ، شور ڪلام بگذار هنگام هر قرارے ، دل ...
.بگذار در نگاهِ تُ باران شوم به شوقدردت بغل گرفته پریشان شوم به شوقخواهم شوی تُ زلزله ویران کنی مرازیر نگاه مهر تُ پنهان شوم به شوقتا بر ضریحِ چشم تُ ، جانم دخیل بستگفتم کرامتی شود انسان شوم به شوقدردی نشسته در دلِ من زار می زندخرجش فقط دو بوسه و درمان شوم به شوقآغاز عشق با تُ مرا بود و دل سرودای کاش در کنار تُ پایان شوم به شوق .......
آسمان می بارد و چشمان من تر می شودعشقبازی با خدا ، کم کم میسر می شودبوی پاییز است حالا در مشام روزگارحال من با مهر آغوش تو بهتر می شودشور یک شهریور بی تاب دارم در دلمبس که باران حضور تو مکرر می شودزندگی با ما چه بازی های تلخی می کندعمر ما هم پای این دیوانگی سر می شودبهترین پاداش، تقدیر تو از بازنده استتوی این بازی کسی که برد، آخر می شود...عاشقی روح مرا تطهیر خواهد کرد چوناشک چشمانم گلاب ناب قمصر می شودآمدی جانم...
.نبودنت را در پاییز هم به دوشِ دل می کشمفصل برگ ریزان خاطرات تو غروب و نسیم دلتنگی هایشمی لرزاند تن عاشقی ام راعشق و خاطرات توزرد و نارنجی می شود رنگ شاعرانه می گیرد؛قدم می زنم بدون چتر زیر نم نم باران،قصه های بی تو ...غصه می شود و انار دلم ترک بر میدارد بر روی شاخسار تنهاییها...
و شببا تمام عظمتشگم شدزیر پلک هایمآینه در باد رنگ به رنگ می شود و نمی شکند صدای چرخشِ پاشنه هاتصویرِ سایه ای لرزان و شمایلی که در بندَ ست ببین گشودنِ پلک را در عروسکِ خسته که چگونه آب می دهد درکِ انزوای خود رادر سکوت پا نهادیمو رنج به رنج فریاد بر پوستِ خودچه شبانه های شرمگینی! کنار نشد نقابِ رویاشک ها زاده شدند اما حقیقت درود فرستاد بر سقطِ بلوغِ عواطفی نو کاش بی پروایی آغشتگی ات بود به تمامیت امد...
فراموشت نخواهم کرد چه یک لحظه چه صد سال تو را هر روز می بینم در اوج نقشه یک فال نشسته با لبانِ سرخِ عنابی شرابی مویِ قشقایی دو دستت غرقِ انگور و دهانت مستِ شیدایی به لب خندان و اشکِ گونه ات از چشم غلتان و به رقص و ناز می خوانی چنان آوازِ رسوایی که من عاشق شدم بر تو، تو را بسیار میخواهم بیا آغوش وا کردم بشین بر دامنم ای عشقِ رویایی فراموشت نخواهم کرد چه یک لحظه چه صد سال تو را هر روز می بینم در اوج نقشه یک فال غَضَب ن...
اتفاق ساده می افتد،مثل شکستن گلدان،مثل گفتن خداحافظی،مثل رفتنو تا همیشه برنگشتن...
ولی بال های کسی که براتون پَر میزنه رو نشکونین...
مثل آن مرداب غمگینیکه نیلوفر نداشتحال من بد بود. اما !هیچ کس باور نداشت......
همه ی اشک های پنهانی و بی صدا که از دلتنگی نیست گاهی یاد خاطره ای در تصور چشمهایتبا شوق قلبم تبانی میکندبی شک اضطرابهای بی تو بودن رابه امیدی محال تاب می آورم اما قلبم را... نمیدانم...
اخرین سنگر سکوت نیست، اولین سنگرم نیست، سکوت اصلا سنگر نیست، سکوت اوج بی پناهیه...
من از خستگی هایم هم خسته شده اماز بی پنا هی هایممن حتی از خودم هم فرار میکنم از احساساتم من در هیاهوی این تلاطم حال ویران خویش دست و پا میزنم مرگ را صدا میکنم من طناب دار یک زندان فرسوده در دورترین نقطه شهر را می خواهم......
امان از آن روزی کهعشق بشکند و دل ویران شوددیگر نه من،من میشوم ونه تو دلیل آرامش...
گر نمی مانی ؛ نیا ؛ بیهوده آشوبَم نکنمن به تنها بودَنَم خو کرده ؛ مجذوبَم نکنگفته بودم با دلم بازی نکن ؛ کردی ؛ ولی گر نمی گویَم سُخن ؛دیوانه محسوبَم نکنمن نمی گویم رها کن زندگی ؛با من بِمان یا نیا ؛ یا که نرو ؛ اینگونه ؛ مخروبم نکنتا که باوَر می کنم تنها شُدم ؛ برگشته ای بر نَگرد ؛ با او برو ؛ اینگونه ؛ مغلوبَم نکن...
من نمیتونم ساعتها ازت بی خبر بمونم و وانمود کنم حالم عالیه! نمیتونم جوری رفتارم کنم که برام مهم نیستی تا جذاب تر به نظر بیام. نمیتونم مثلِ خیلیا صبر کنم و بشمارم که کِی پیام دادی و کی آخرین بار پیام داده. من فقط بلدم از تهِ دل دوستت داشته باشم. تو ولی زود به زود دلتنگ شو؛ بذار به همه ی دنیا نشون بدیم عاشقی نیاز به سیاست نداره و خودش با سادگی خیلی قشنگتره....
آخرین روز من و تو روزی است پر از احساسات متضاد دلم می خواهد زمان بایستد تا لحظات را در آغوش بگیرم ،اما می دانم این ممکن نیست و تمام لحظاتم پر از یاد آوری خاطرات توست دلم طنین صدای زیبایت را می خواهد و دستان پر مهر و گرمت را به یاد تو تمام لحظات شیرینی که داشتیم میخواهم این روز را با لبخند به پایان برسانمشاید این پایان باشد اما امیدوارم روزی در دنیای هم قرار بگیریم و بتوانیم خاطراتمان را زنده کنیم ،دیدن فرشته مرگ ، هر لحظه آرزوی چشمانم...
در قلبم خانه ایی از عشق بنا کرده اییو در جانم اشتیاقی برای دیدن چشمانتآنقدر زیبا بر دلم نشسته ایی که حس حضور تو جان می بخشد این منِ بی جان را؛تو در خیالم چه زیبا شعر می شوی از تو می سرایمبا قلمی از احساس ...قهوه ایی چشمانت می شود آرامش جانم هُرم آغوشت می شود زیباترین رویاکه به آتش می کشد جانم را و چه پارادوکس زیبایی ست وقتی این دو با هم در آمیزند من نت به نت نجوای عاشقانه ی صدایت را در سینه ام حبس می کنم صد...
من و تو آن دو خطیم آری موازیان به ناچاریک هر دو باورمان ز آغاز به یکدیگر نرسیدن بود...