سه شنبه , ۶ آذر ۱۴۰۳
پنجشنبه همین است...!مطالعه شود حکایت دلتنگیکه بایگانی شده بود پیش تر...
میدانیدلتنگیعین آتش زیر خاکستر است گاهی فکر میکنی تمام شدهاما یک دفعههمه ات را آتش میزند...
ای کاش دلتنگی از پا بیفتدنفس کم بیاوردآذوقه اش را هم غارت کنندتا آنوقتبه دیدار نگاهت ایمان بیاورد......
من جهانی را که هرگز نداشته اماز دست داده امبیا تنها کمی از آسمان بالای سرت راهمراه با یک درخت راشو چند ابر باران زاو یکی گلدان پامچالو چانه ی بی چون و چرایت راکنار چال گونه ام که چاه عمیقی شدهاز دلتنگیبرای من نگه دارچراکه دوست داشتنمچون خش باران روی صورت بلندتهمیشه زندگی ستمن تاسیان شده امبی تو...
حوالیِ تودلتنگی چگونه است؟اینجا کهباران می زند...!...
جمعه یعنیکه نباشی و دلم تنگ نگاهت باشدجمعه یعنیبدنم در تب آغوش خیالت باشد...
خبرت هست که دلتنگی و تنهایی و بغضآنقَدَر هست که یادم نکنی میمیرم؟...
دلمان برای روزهای خوبمان، تنگ شده...روزهایی که می شد در پیاده روهای ساده ی شهر قدم زد و شاد بود، شب هایی که می شد نگران هیچ چیز نبود و خوابید و آخرِ هفته هایی که می شد سفر کرد و از تهِ دل خندید...دلمان لک زده برای یک قُلُپ چای که بدون بغض و حسرت از گلویمان پایین برود... قمار سختی بود!ما تمام دلخوشی مان را پای سادگی هایمان باختیم...انصاف نبود هم بسازیم و هم بسوزیم،انصاف نبود تاوان تصمیماتی را بدهیم که خودمان نگرفته بودیم...ولی تسلیم نخ...
نبودنت بهترین بهانه است برای اشک ریختنولی ای کاش پدر بودی تا اشکهایم از شوق دیدارت سرازیر میشدکاش بودی و دستهای مهربانت مرهم همه دلتنگیها و نبودنهایت میشدپدر کاش بودی تا سر به روی شانهای مهربانت میگذاشتمو دردهایم را به گوش ات میرساندم ........
سفر تو کردی و من در جهان غریب شدم...
آدمک آخر دنیاست بخند...آدمک مرگ همین جاست بخند...دستخطی که تو را عاشق کرد شوخی کاغذ ماست بخند...آدمک خر نشوی گریه کنیکل دنیا سراب است بخند...آن خدایی که بزرگش خواندی به خدا مثل تو تنهاست بخند...فکر کن درد تو ارزشمند استفکر کن گریه چه زیباست بخند...صبح فردا به شبت نیست که نیستتازه انگار که فرداست بخند...راستی آنچه به یادت دادمپر زدن نیست که درجاست بخند...آدمک فصل خزان است بخند...ریزش برگ عیان است...
تو از آن من نیستے... اما تو را دوست دارم هنوز تو را دوست دارم و دلتنگی ات مرا مےڪشد......
از چکه چکه ی اشکِ فراققندیل بسته استغار سردِ دلتنگی ام...
گاهی بی هوادلم هوایش را می کندهوای او...اویی که هیچوقت هوایم را نداشت......
عشق یعنیوقتی که هنوز دو ساعتاز آخرین دیدنش نگذشتهو احساس دلتنگی میکنی...️ ️️️...
بی تو من، جمعه ی هر هفته کمی می میرم......
در نگاهِ منیک خروار دلتنگی ست هایاین بود مزد عشق ؟!...
عصر دلتنگی اینست که در بهار باشیو اردیبهشت از دستت برودو تو هیچ ندانی که خردادآذرخش فاصله های دیگریستکه بهار جانم را به تپش رفتن وا میدارد...
هر روزهزار دختر را بغل می کنمبه هوایی کهیکی از آن هاتو باشی...
تُ بارانیت را بپوش من چتر برمی دارم ...بغض هایمان را که قدم زدیمباران را بهانه کنیم ...و دلتنگی هایمان راروی شانه های هم بباریم !!...
برای روح های شکننده و کم انعطاف که تمایل به دلتنگی دارند، زندگی کردن، فقط نوعی تنبیه بسیار سخت است...این ها افرادی هستند که با صبر و تحمل، دقایق تنهایی خویش را به دقت می شمارند و از آن رنج می برند......
دیشب از دلتنگیتبغض گلویم را شکستگریه ای شد بر فرازآرزوهایم نشستمن نگاهت را کشیدمروی تاریخ غزلتا بماند یادی از روزیکه بر قلبم نشست… ....
به من برگرداین دریایِ غم لبریزِ دلتنگیست ... سامانی...
میان دفترم برگ خزان دارم نمی فهمیبه چشمم بعدتو اشک روان دارم نمی فهمیهنوز اینجا کسی با یاد تو شبها نمیخوابددرون سینه ام درد گران دارم نمی فهمیبرایت می نویسم تا سحر شعر غریبی راز دلتنگی تو داغی نهان دارم نمی فهمیاگر چه نو بهارم، رد نکرده سِن من از سیولی از هجر تو قدی کمان دارم نمی فهمیلبالب از غمم، لبخند پر دردم نمی بینیدلی پیر و ولی روی جوان دارم نمی فهمیهوایت آتشی هر شب زند بر جان پر دردمو هر شب در دلم آتشفشان دا...
ازدلتنگی برای آدمهایی کهتوروفراموش کردندست بردار.......
باید کسی را داشته باشیکه فقط نگاهشبرای تمامِ دلتنگی هایتکافی باشد؛ یک نفرکه برای تمامِ بهانه هایتشعر شود ، لبخند شود ، آغوش شود ......
تو نیستی و تمام ش هرپُرِ از حس دلتنگیبگو با هر نفس با منتو هم چشماتو می بندیب ه من برگرد ک ه این روزادلم بدجوری آشفته ستنمی ذارم فراموش شینمی ذارم بری از دست ......
دلم تنگ است و میدانم تو دیگر برنمیگردیبمانم هرچه خیره پشتِ این در، برنمیگردی فقط من مانده ام اینجا و این امواجِ توفانیغروبی رفته ای و سویِ بندر برنمیگردیبه یادت هرچه بی تابانه بنشینم به رویِ تاببه زیرِ این درختِ سایه گستر برنمیگردیدوباره دانه می پاشم حیاطِ خیسِ باران رااگرچه خوب میدانم کبوتر برنمیگردیتُهی از نوبهارت مانده تقویمِ خزانِ منبه این مهر و به این آبان و آذر برنمیگردی نه تنها "گُل محمد" رفته و "مارال&...
شب ماند و او دیگر نیامدگم بودم و دستی به روی شانه ام زدگفتم که دیگر جان ندارممن بغض ابری بی قرارمقلبم گرفت از شهر خالیرد کن مرا از آشفته حالی......
شده دلتنگ شویغم به جهانت برسد؟...
هر بار که می خواهمبه سمتت بیایمیادم می افتددلتنگیهرگز بهانه خوبیبرای تکرار یک اشتباه نیست ....
هیچ چیزاندازه ی دوست داشتنتنمیتوانددستِ این دلتنگی را بگیردو سر جایش بنشاند ......
دلتنگی اتفاق عجیبی استگویی که خواهی مرداما نمی میری !...
و هر کسیبه اندازه دلتنگی هایشدرگیر شب است......
بدون تومگر شب ها صبح می شوند......
اگر دلت گرفت زنگ بزنمثل منکه از دلتنگیزنگ زده ام...
پنجشنبه استو عطر خواستنت دوباره گیج میکند ثانیه هاے بیقرار راتو کجاے جهانی اے نزدیک ترین دور که من مدتهاست پنجشنبه را به انتظار نشسته امو سهم چشمانم همیشه بی خبریست.......
من تو را بر درب خانه ام گریسته امبر پنجره ام آغوش باز کرده امتو را بر فرشاز عرش پایین کشیده اممن تو رابارها و بارها گریسته امدلتنگی غبار ریزی بودکه زیر نور آفتاب دیده می شدبه یک باره که به بالش اشقدیمیقدیمیخاک نشستهنشستهمی زدیدلتنگی خفه ات می کردنفسم زیر آفتاب بودتورا بارها و بارها گریستمکجایی تو ای اهورای منکجایی تو...
شده دردی به دلت ریشه کند آب شوی؟همه شب با غم دلتنگی خود خواب شوی؟...
گوشه ی آغوشتجایی برایم باز کنجایی که انسانی نباشدجایی که حس آرامش باشدجایی که تنها من باشم و توجایی که دلتنگیجرأت آمدن نداشته باشد️️️...
من دست هایم را ...!به تو می سپارم ....تو شانه هایت را به من ....پایانی زیباتر از این ...!برای دلتنگی نیست ....️...
دلم برای "تو" تنگ استبرای باران...برای گام برداشتن در خیابانخسته ام از اسارتاز قرنطینه...خسته ام ازین دقایق بیجاندلم آزادی می خواهدشوق می خواهدزندگی می خواهد.!...
جمعه ها دلگیر نیستشاید دلمان پیش کسی هست که نیست...
مرا در آغوش بگیر دورم کن از این هیاهوی دلتنگیبگذار ساعات ها سرم را روی شانه ات بگذارم.آرام و آهسته .به قلبم نوید ابدیتت را بدهبگذار اوهم کمی آرام شودطفلکی این روزها دلتنگی های عجیبی را تحمل کرده است ولی اگر توباشی تمام دلتنگی ها را فراموش میکند......
ندارم خواب آرامی مگر در کنج آغوشتبیا درمان بکن این شب نخوابی های دائم را...
پنجشنبه ات بخیرکُجایی؟! چِه میکنی؟! اینجا شلوغ کرده خیالَتدرونِ من... ....
دیدنت باعث دلتنگی من خواهد شدبعد هر آمدنت رفتن اگر هست نیا...
در اوجِ بغضِ چشمانماز نمِ باران تنهاییخیس استتمام واژه های دلتنگیکاش میدانستیدر خیالم نیست جزچِکه چِکه از تو...
تو می خواستی برویمن می خواستم بمانیباورمی کنی یانه!؟نمی دانم.دلم برایت تنگ می شودوقتی هوا می گیردباران می زندبرگها می افتندکوچه باشد یا خیابانشهر یا زندانفرقی نمی کنددلم برایت تنگ می شود.*حواست به نبودنت هست یا نه!؟نمی دانم.کمی شکسته تر شده ام، خسته ترنفسم بیشتر می گیردکاش می دانستیخاطرات، آدم را پیرتر می کند.خسته ترشکسته تر*مرا به یاد داری یا نه؟نمی دانماینجا پاییز بوی تورا می دهد هنوز....
اصلش این بود که الان بودی..اینجا کنار من...که اشکام نبودن...که دستات بودن...که آغوشت بود...که غم نبود...که درد نبود...که تو بودی!تو،تو،تو...!...