سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
عطر تو را نفس زدم، درونِ سینه آن قدرکه آه هم که می کشم، بوی تو پخش می شود...
نسیم زمزمه کنان:گل های رازقی بوی تو را دارند! لیلا طیبی (رها)...
امروز در باغ عجیب کنار خانه ام، من علف کوچکی را برای آن که بوی تو را می داد بوسیدم.من تو را می بویم و کنار اشیای زیبایم می گذارم....
گرچه تنت را هنوز لمس نکرده تنمبوی تو را می دهد هر نخ پیراهنم...
عاشق جمعه ها هستمهوایش بوی تو را دارد......
تو می خواستی برویمن می خواستم بمانیباورمی کنی یانه!؟نمی دانم.دلم برایت تنگ می شودوقتی هوا می گیردباران می زندبرگها می افتندکوچه باشد یا خیابانشهر یا زندانفرقی نمی کنددلم برایت تنگ می شود.*حواست به نبودنت هست یا نه!؟نمی دانم.کمی شکسته تر شده ام، خسته ترنفسم بیشتر می گیردکاش می دانستیخاطرات، آدم را پیرتر می کند.خسته ترشکسته تر*مرا به یاد داری یا نه؟نمی دانماینجا پاییز بوی تورا می دهد هنوز....
نکند بوی توراباد به هرجا ببرد...خوش ندارمدل هر رهگذری را ببری...! ...
نکند بوی تو را باد به هر جاببرد خوش ندارم دل هر رهگذری را ببری...
با جرعه ای ز بوی تو از خویش می روم...