شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
پاییز زن می بود اگر بی شک فریب انگیز بودموهای خورشیدی او پر تاب و شورانگیز بود...
پاییز شماره ی 99گرچه دلمرده و بی روحیگرچه تاریک و سردیگرچه به زمستان می مانیگرچه سرزمینم همه سرد و یخی شدهاما تو باشباش تا دلهای پر غصه راعلاج باشیتو بهانه ای باشبرای باران چشمهابرگ ریزت درمان استبه دلهای پردردمان......
قلب من افتاد و چند صد تکه شدتکه ها با جان من بیگانه شدتکه ای را در دل دریاچه ای انداختمتکه ای را پشت کوهی دوراز هرکس باختمدیگری را در دهی کوچک به بادش داده امدر پی آن تکه من شبها به راه افتاده امتکه ای را خاک کردم در دل آن باغچهخرج کردم دیگری را در ره بازارچهآخرین تکه ی این دل سوخت در بازی عشقنیست جان و تن من خسته ی این بازی عشق ......
حال من با تو خوشستتو خودت میدانیعلت حال بد و خوب منیباش تا زندگیمرنگ دریا گیردماهی تنگ بلورجان دیگر گیردسقف رویای من از بودن توحجم میگیرد و میبارد شعرقلم از دست من خسته نمیفتد هیچراست است این که فلانی میگفتمینویسم مینویسم از توتا تن کاغذمن جادارد......
خودت رفتی ولی چشمات هنوزممیخواد هیزم بشه تا من بسوزم......
میبینمت از دور امادست و دلم دیگر نمیلرزدشاید کمی دیر فهمیدمجانم؛ به برگشتت نمی ارزد......
بعداز اون غروب دلگیرتوی ماشینوقتی پردادی همه رویامومیدونستم که پی بهونه هستیمیدونستم دوبارهنمیخوای که بشنوی حرفامودیگه خسته از گلایه کردنمدیگه خسته ام از اینکه هی بخوامبگم عاشقانه باز دوستت دارمبگو ای عزیز دل نازک منچی دوباره دلتو خون کردهعشق ما همینجوری گل نگرفتکه بخوای اینجوری پرپرش کنی...
دل دیوونه چرا طاقت دوریشو ندارینبینم یه روز بخوای سوختنتو به روش بیاری......
بگیرم دست گرمت رو به جونم وصل شی بیتابمن این دنیا رو می سازم اگر چه حتی توی خواب......
صدای خنده هاتون شهرو پر کردتو جام شوکرانم زهرو پر کرد......
شنیدم خیلیا دیدن تورو با اونمی رفتی پا به پاش تنها زیر بارون......
دوباره شب دوباره بغض و آه مندوباره این نبوده انتخاب من......
کاشکی مثل من اما عاشقم بودیتا ببینی بی نهایت راتا برایت بشکفم از عشقتا دوباره بسته بینیاین لبان پر شکایت را......
چطور راضی بشه قلبم که باشی بین آدمها حسودم من تورو واسه خودم میخوام تک و تنها......
صد بار به حرف ساده ای رنجیدیبی عشق لب مرده ی من خندون نیست...
عشق در من پژمرددل به اصرار تو مردهیچکس چه ها کشیدم که ندید......
دیگر چیزی نماندهصدای پایش را میشنومعطرش را حس میکنمو باز هم وجودم آکنده از حس غریب دلهره میشودپادشاه قلبها ...!پادشاه فصلها ...!دیگر چیزی نماندهخودنمایی کنبارانت را بفرستجلا بده چشمانی را که منتظرند تا با ابرهای تو همراه شوند...
شب شبهای سراسرخاطره ستشب پیروزی دلشب بیداری صبحشب تب ، شب تابشب مهتاب ، شب عشق......
پاییز زن می بود اگر بی شک فریب انگیز بودموهای خورشیدی او پرتاب و شور انگیز بود...
سفرش زیبا بودسفری بی برگشتو ره آوردش بودیک سبد یاس سفیدیادگار شب پر بیخوابیدستش از هرم سحر تا به غروبهمچنان میسوزدهمچنان میلرزدیاد آنروز هماره با اوست......
من از این دنیای تاریک شبام افسردهتو هنوز اهلی اون حس شک وا موندهمن دلم پر میکشه واسه یه لحظه دیدنتتوی قلب تو هزار حرف نگفته موندهگریه کردم تا بدونی من همون روانیمتو به من چی هدیه دادی جز عذاب جادهتورومن باهمه احساس خودم میخواستمرد پاهات روی قلبم این دفعه جامونده...
دورم هرچند شلوغ و سرم هرچند که گرممن در این بین به دنبال تو میگردم بازاگر از ذهن من خسته نیفتد یادتتا ابد حسرت رویت به دل من ماندچه جوابی به دل زخمی من خواهی دادکاش حرف دل تو پیدا بودکاش بودی و به چشمم خیرهمی ماندی و میزد دل من پر سویترفتی اما آیاشده ام لحظه ای مهمان دل و یاد تو هیچ؟یا که از عمق وجودت ریشه ام برکندی ؟تابم از حد بگذشتطاقتم طاق شدهبه سلامی پر پروازم دهقفس تنگ دلم را بگشابی تو بی بال و پرمتو پرم باش ک...