چهارشنبه , ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
کویر می بارداز چشم هایِ ابریِ من، زنی با چترِ باز می گذردشب، روسیاه است - بی فروغِ ستاره و ماه-شب، ادامة دیروز تاریک است....
مرسی که می خونی رفیق💙امسال هنجار هارا خواهم شکست .از حافط شروع می کنمبجایش فروغ را باز می کنمتا از شکست های اینده با خبر شوماز دل شکسته ای که قرار است چندین و چند بار دیگر بشکندو...از نیامدن آنکه دوسش دارم نوید دهداز نبودشاز تاریکی و سیاهیاما در این بینگلی غنچه می زندسیاهی یک دقیقه کوتاه تر می شودو اسمان روز های بهار را نوید می دهدبهاری که بیداد می کند روز فرخنده ای که او به دنیا امد تا مرا عاشق کندتا مرا به جنون...
تابستان.. فصلِ من...تمام میشوى بار دیگر...و این بار؛رویاهاى به مقصد نرسیده ام را میسپارى به پاییزِ برگ ریز... به تمناى آنکه هر برگى که میرقصد در هیاهوى باد و باران پاییزى و بر زمین فرود مى آید،آمینى باشد بر آرزوهایم...مى دانم...این بار دیگر خوب میدانم...مى آید...با مهر مى ماند...و عاشقانه هاى من رنگ تحقق میپذیرد...ایمان دارم... او با مهر مى آیدبه قول فروغ : من خواب دیده ام ! ....
صفت چراغ داری چو به خانه شب درآیی همه خانه نور گیرد ز فروغ روشنایی...
من خانه ام را پر از رنگ می کنمپُر از عطرِ زندگیگل می خرمنان گرم می کنم شعر می نویسمو باور می کنم کلام فروغ را :زندگی، یعنی همین بهانه های کوچک خوشبختی......
قلب افسرده ام را به تو می سپارمتا ابر تیره ی حزن را از آسمان زندگی امکنار بزنینغمه ی امید سر دهیو شمع حیاتم رابا آتش عشقفروغی تازه بخشی......
و تو مرا با روحانیت شانه هایت می پرورانیو من قالب زیبای تو را در جاودانی ترین جای قبلمجاودانی می کنماز اینکه روزگار تیره است و شب ما تیره استباک نداریممن به فروغ تن اندوهگین تو می نگرمو تو به آتش بازی قلب من خیره می شویسرتاسر این پهنه درد پر از سکوت استفقط قلب های ما است که می خوانددر کنار رودی از مرگ به زندگی می اندیشم...
صفت چراغ داری چو به خانه شب درآییهمه خانه نور گیرد ز فروغ روشنایی...
بر آمد به سنگ گران سنگ خرد/هم آن و هم این سنگ گردید خردفروغی پدید آمد از هر دو سنگ/دل سنگ گشت از فروغ آذرنگجهاندار پیش جهان آفرین/نیایش همی کرد و خواند آفرینکه اورا فروغی چنین هدیه داد/همین آتش آن گاه قبله نهادیکی جشن کرد آنشب و باده خورد/سده نام آن جشن فرخنده کرد...
هر دختری به یه شاملو نیاز دارهوهر پسری به یه فروغ .نه اینکه حتما شاعر باشناما حتما « عاشق » باشن . . ....
دیشب با سارا در جاده میراندیم و گپ میزدیم، حرف از قبلترها شد، همین ده سال پیش، اینکه چه چیزهای عجیب و کوچکی ذهنمان را ورق میزد، همین که چنتایی باشیم که کنار هم معاشرت آرام کنیم و شب را صبح و خوش باشیم.به خدا، فقط خوش باشیم.رسیدیم به مریم ، او هم از همان رفقای دور است ، حالا بچه دارد و من دیشب چند ساعتی با رادین کیف کردم و یادم رفت چقدر خستهام.حرف زدیم ، شام خوردیم و من و سارا برگشتیم به سمت تهران.رفاقتمان پانزده ساله شده، چند نفری هس...