متن نسرین شریفی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات نسرین شریفی
عادت چیز خوبی نیست گاهی کلافه گر وجودت میشود
دوستت دارم
تو چرا دوستم نداری؟
مگر نمی گویند: دل به دل راه دارد
من ساده دل به خاطر همین ضرب المثل نزد تو کم آورده ام
یک کتاب پرسش دارم
منتظرم به وقتش از نکیر و منکر بپرسم
چون از کوس رسوایی میترسم
#نسرین شریفی
پ.ن
سوال های هرکس
بیش از جواب هایش
او را میشناساند.
#ولتر
به یادهم بودن هنر می خواهد
دنیای عجیبی شده است
ماه و خورشید و فلک درکارند
تا به یاد هم بودن ، یادمان برود
عشق را زیادکن و کم نه
این روزها عشق تشنه است
تنهایش مگذار
دلتنگم
دلتنگ زمانی که کله ام بوی قورمه سبزی میداد
شهر رویاهایم را دوست دارم
مراقبم که دیوارش جراحت برندارد
تنها شهریست که تمامی ابعادش مال من است
و هیچکس را گذری نیست در آن
آری دوست من ، هرکسی باید یک شهر رویا داشته باشد
بتازد و بتازاند در آن هر آنچه که دلش میخواهد
پاسبانش هم خودش
چه...
جان من دنیاست دیگر با آدمهای جورواجورش
هستند در خفا دوستانی که برای نابودیت دعا میکنند
اما نگران مباش
ضرب المثلی هست که میگوید:ازدعای گربه سیاه باران نمی بارد
در میان داستانها ی زندگیت مبادا دلواپس شوی و یا دست و پاچلفتی خودت را درکوچه پس کوچه ها و دالانهای تنگ و تاریک رمانهای نوشته شده زندگی گم کنی، عزیزدلم با قدرت به چشمهای زندگی نگاه کن و بگو: میشود با هم تانگو برقصیم؟
آدمها این روزها دو شخصیتی شده اند
گیج و سردرگم و مفنگی و گاهی عاقل و با کلاس و با خرد
شاید از علائم آخر زمان است.
سوختیم و ساختیم
گفتیم که ره چاره شاید که بیابیم
در این خیال عمرگران طی کردیم
و بار به مقصد نرسید
عاشق خویش باش
که عاشقی بر کس، ره به جایی نمیبرد
روزهای بارانی زندگی
بازداشتی مرا امضاء نمودند
آنچنان که راه مسدود
و نه مجال گریزی و نه اجازه مرخصی
عاشقم
عاشق بر قل قل سماور
سمفونی بی نظیر
برای دلهای تنها
و یک حس زندگی
قل قلش اکسیژن تنهایست
چه بگویم که چه شد که دلم کم آورد
ولی
بگذار به خودم دروِغ نگویم
فتیله چراغ گذشته ای که گذشته
را بالا کشیدم
و
گذشته ام را به اکنون آوردم
حال شادی های اکنونم، از من فرار میکنند
نیایش
نور عشق توام درسر هست
سرسودای تو دارد دل دیوانه مست
مهمان تو می شکند بهر دیدارت سرو دست
جایم ده ای ساقی شبگرد میخانه پرست
تا که نوشم جامی از دریای وجودت
بشوم غرق در مستی و مست
عجیب سوگی بود
فراق ننوشتن
و مهجوری چشمان در غربتی عجیب
چشم و دل و ذهن همه باید درکار
تا که یک جمله توانی نوشت
کاش می شد کتاب خاطرات تلخ زندگی به مانند داستان تصمیمِ کبری ، شبی بارانی در باران بماند.