متن نسرین شریفی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات نسرین شریفی
وقت کردی سری از این طرفها بزن
که نه تنها من
که پنجره و پرده و دیوار همه دلتنگ تواند
و فنجان چای نیز از دوریت به سوگ نشسته
بوی مهربانیت را نفس می کشیم
آرزو شده ای و در دلم خفته ای
آن هم آرزوی محال در خیال خام
به خاطر م هست روزی را که حوصله خشمت تنگ شد و به من گفتی رهایم کن دیگر
و درمیان نفسهای مردمان شهر گم شدی
میدانستم مجنون دلت ردم را میگیرد
و دیدم روزی را که درشلوغی شهر،چشمانت به دنبال من می گشت
ولی من خودم را به خیابان هراس...
رهایم کن
بسپرم به خاطراتم
دیگر گردش دروادی تنهایی خاطراتم ممنوعه نیست جان دلم
تصور خیالت را آنچنان که دلم میخواهد پروازش میدهم برپهنه آسمان قلبم
آغوشت امن وجودم
نه پشت پرده هراس پنهان میشوم و نه پاهایم در تراس نگرانی ، سُر میخورد.
چه کنم این دل صاحب مرده را
امانت بود به پیشت
رسم امانت داری همین بود
بچلانیش و مچاله پسش دهی
خدا کند دار مکافاتی باشد
خدا هم هوای تو را دارد
نوشته های گلایه هایم از تو را که به او سپرده بودم برای چاپ به نشر اکاذیب داد.
#نسرین شریفی
چقدررویا می بافم برای تو وخودم
رویای مسیر جاده
و یک سبد شعر عاشقانه
تا درزیر تک درخت عاشقی که از معشوقش دورمانده،سر بر زانوانت بگذارم و همه را بخوانم برایت
تا که شاید دل خدا به درد آید و نمیدانم که چه بگویم
که شاید دارم از نرسیدن به...
نصیحت میکنی ای عقل،نروم من سوی او
من به فرمان توام
دل که فرمان نبرد، من چکنم
روبروی گلدان شمعدانی درد دل گفتم و بغضم ترکید
از آن روز، اشکهای شمعدانی ،مسئول آب دادن گل شمعدانی شده اند.
جادوگرشده ام
دعایی نوشته ام
یک طومار دلتنگی
با اشک چشمانم
و یک سبد دعا با آه دلم
بر دوش بادگذاشته ام
ارمغان خواهد آورد برایت
ومن حس خواهم کرد عطر موهایت را
وقتی که بادپریشانشان کند
و چه غبطه میخورم به باد
پنجره به هم میخورد
و میبرد باد...
خاطره سروستان و کندن دل بر درخت و نوشتن دوستت دارم تا ابد
و تکان دادن دستان علفها برای خداحافظی مان
و چه مظلوم بودیم
در زیر یوغ ناف بُرهایی که نافهایمان را برای دیگری بریده بودند
و دنیا پر است از کسانی که نافشان تا مرگ درد میکند
نیایش
ای عشق، دیگر چاره ای بیندیش که یاهو یاهویت در دعاهایم بدجوری گلویم را زخمی نموده است،
نگران نباش دوست من
از اینکه به آغوش مرگ رفت وتو تنها مانده ای
ویا به نوعی دیگر تنهایت گذاشته و ترکت کرده است
وتو هیچ نمیدانی
سرنوشت برایت چه نگاشته بود
به گمانم زمان با تو بودن به همان مقدار، تقدیر بوده است.
نوشته بود باید جای دنجی پیدا کرد و رها شد از قفس روز مرگی هاو ....
و اما تو بگو
جای دنجش را پیدا کرده ام
همه نگرانیهارا شسته ام و بربند آویزانشان کرده ام
چگونه است که بازهم قفس پابرجاست
بازهم مهمان های ناخوانده لعنتی سر میرسند و کام...
نیایش
می نوازد آب گیتار
می رقصند پونه های لب جوب.
عطر سنجد خاطره میسازد و می گوید من هم آری
عابری می باید تا که بصیرت یابد و مست گردد
ازهم نوایی این چرخ و فلک
مستی و دیوانگی و عشق و جنون
اهل دلی میخواهد
تا که شوند...
خبر که ندارید از اشکهایم و
بغضهایم،ای مردمان شهر
سرخاب برگونه و خنده بر لب وغم در درون
به گمانتان آدمی هستم با احساس مترسک
ولی بدانید قضاوت روزی پنجه بر گلویتان خواهد فشرد.
با دلواپسی هایتان چه کنم
سرتان به کارخودتان گرم باشد
میدانم آنچه درطی سالیان با کرختی زندگیم،حال درو کرده ام را چگونه آسیابش کنم
نیازبه آسیابان ندارم
از شما بخیر،و ازما به سلامت
س و ج الفبا را خوب بلدید
تا کی قصد بیسواد ماندن دارید