چهارشنبه , ۷ آذر ۱۴۰۳
نیایشخدایا ای رفیق همیشگیمبایادتو تار تار بدنم شکوفا میشودولی بازهم در این دنیای وانفسا و روزگارغریب تورا گم میکنمدرمنجلاب نفس اماره، بدجوری زخمی میشومآنجاست که دوباره یاد تو می افتمای ناجی جسم و روح و روانمو چه آرام میشوم با یاد توو چگونه راحت ، قفلهارا میشکنیخدایا مرا ویرایش کنآنچنان که دیگر، این دل هردم بین،استواربه ذکر :الا بذکر الله تطمئن القلوبنسرین شریفی...
بازوان شیشه ای دوست داشتنهای بودار را دریاببعضی آدمها،شهد عاطفه ات را می نوشندنسرین شریفی...
بدن رویاهایم درد میکندمزه احساسشان تلخ و گس استواقعیت سد راهشان استنسرین شریفی...
من آنم که نرسانم زیانی به کسکهبافته ام تار تار بدنم را با سکوتنسرین شریفی...
ای عالم عشق محتاجیم همهبه شکفتن عشق در دلهابه نگهداشت عاشقی هایمانوبه ستایش جهان سراسر ازرازهای عشق توکه آن هم از تو بر می آید برای وادارکردن ما بندگان ناسپاسدعایمان کن که سخت محتاجیم 🌹درود ، خوش پگاه🌹 نسرین شریفی...
سخن عشقبگویید که مدهوش شومدیوانه و سرمست و فراموش شومآنچنان غرقِ تمنای وصالش بشومکه هّمّش زنده شوم، مرده شوم،نوش شومنسرین شریفی...
به دل شادم نگاهی گذرا اندازکه عمق فاجعه بسی سنگین استنسرین شریفی...
درتنگنای سحرآمیزچشمانتبه دنبال آن گیری هستم که گیرم انداختنسرین شریفی...
منم و یک دل سیررویااین رادیگرنمی توانیدازمن بگیریدمیتوانم درقاب پنجره تنهایی خویشباقی بمانم با خاطره های بافته شده رویای خودمدلتان جزبگیرد مردمان شهر با زمختی قلبهایتاننسرین شریفی...
نسیم برحلقه گیسوی تو رد شددل ما بردنسرین شریفی...
پاییزاین دخترکِ زیبارویِ بارانی کّم کّمّک چمدانش رامیبنددوگونه هایّش هم خیسِ اّشک ازهجرانِ رفتنست؛(گونه هایتان لبریزِاشکِ شوق باد)نسرین شریفی...
کاش میشد با فوت کردن درش آوردوآویزانش کردتا هوایی بخوردجانی تازه بگیردآریدل را می گویم!! نسرین شریفی...
هرگز بازگو مکن اّسرارِ دلت رامن که می گویم جایش همان دل اّ ستکه حتی اگر با خودت هم حرف بزنیباگوشهایِ درازِ موشهایِ دیوار چه خواهی کرد؟که به تاراج میبرند چه راحتوناشرانِ زِبّر دست کتابش رابه چاپ میرسانندنسرین شریفی...
من از شهر تفاوتها آمده امبا شماخویشتنمبا هراس نگاهم مکنید!!فرق ما دراندیشه و در گفتار استگر,پل عبورمان، دّرک باشد!!تشنج به سفرخواهد رفتو عاطفه در شهر نموخواهد یافتو شقایق به شبدر سلام خواهدگفتنسرین شریفی...