سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
گەر خۆڕەتاویش ببوایەمئاسمانم بە باوشت دەگۆڕایەوەکه بەیانیان لای تۆوە هەستموئێواران خۆم لە تەنگی باوشت داشارم...ترجمه:اگر آفتاب هم بودمآسمانم آغوش تو می شدکه هر روز طلوعم از کنار تو باشدو غروب هایم به تنگ آغوشت پناه برم......
عتیقه باز بودخودم رانهبلکه خاطره عشقم را می خواست......
من همانم که به تو بسته وجودمای همه بود و نبودمبه تو سوگند و به چشمان قشنگتمن زلیخای تو هستمهمه جا و همه وقتمنتظر دیدن یک دم قد و بالای تو هستمغم هجران تو برده طاقت و صبر و قرارمای که تو دار و ندارمتو بیا یوسف شیرین سخن خوش خط و خالمبه در خانه قلبمتا بگویم به تو اسرار نهانمتا بگویم به تو در باره ی قلبمنفسم بسته به جانتکه تویی چاره قلبم....
ای انسان...نور خورشید دارایی تو نیست!!!تویی که گلوی هر طلوعی را بادستانت می فشاری و غروب ها را با غرور به تماشا می نشینی...تو حتی دریا را رو به پنجره ات سرپوشیده انتخاب می کنی.کوری میراث ابدی توست.در هزار توی ذهنت تنها و تاریک بمیر......
عتیقه باز بودخودم را نه ...!!!بلکه خاطره عشقم را می خواست تا در کلکسیونی از دل هایی که شکسته جای دهد و در روزگار پیری غبار روی انبوهی از عتیقه های جورواجور را با نفس های به تنگ آمده بزداید و سفر های ذهنی اش را به اتمام رسانداما نمی دانست تک تک روزهای عمر من بود که هیزم شومینه ی اتاق تنهایی اش شده بود ......
گفته بودم از ارتفاع می ترسم؟؟؟دستانم را بگیردارم از چشمانت می افتم......
اه ای آنیموسکه در لابه لای سایه های تاریک پنهانیبر شب زفاف آفرودیت اگر نمی آییدیگر هیچ شعری و هیچ عشقی از این زن نمی تراودو روح هرمافرودیت تا ابد در دیوارهای هر میعادگاهی زندانیستو هر لحظه به یاد خواهی آوردکه زایش جهانی تازه را به ناکامی کشانده ایتا دوباره درد خواستن دیگری رابر جانی بیاویزی......
زمین زباله دان مغزهای فاسدو شعارعشق ،صلح و آزادیچون پاف یک عطر فیک فقط سردرد را بیشتر میکند.دماغ ها از بوی تعفن پرو هیچ کس از درون خود عقش نمی گیردو قلم ها نیزتراشیده شده از قامت درختی که ریشه هایش به همین خاک چنگ می زندکاش دست گداییاز این میان بیرونم کشددر دهانش بگذارد وبا اکراه هم که شدهمرا ببلعد...به این امیدکه شایددر جهان دیگریپسم بیاندازند......
ای دل سادهبفهم!!!خانه ای که خورشید از پنجره اش طلوع نمی کندتماشا ندارد......
هفت تیر بود و تاریخهفتتیری شدنشانه رفتهبه قلب طفل دو ماهه ی انتظارامیدپیش چشمانم جان میدهدو مناعدام خونینرابطه را به تماشا نشسته امو به احترامش سکوت می کنم...
عشق رابا تاری از روحمو پودی از جنس احساسمهم قد تن تو بافته امتا انجماد وجودت رابا دستان خودمپوشانده باشم....
عشق برای من در چشمان تو زاده شدو من هنوز هممست از لذت آن دمم......
تنهاییم را با تو قسمت می کنمپری رانده از آسمان و وامانده در زمینتقسیم کن شانه هایت را میان تمام کسانی که دوستشان داریوسهمی هم برای من کنار بگذارتنها پیرهن نخی توست که حجم گریه هایم را تاب می آورد و دلتنگی هایم را خشکبرای یک بار هم که شده برای من باشپله زیر پایم شو تا با هم بالا رویمدیوار کوتاهت را بگذار من آجر به آجر روی هم بگذارم و بلند کنمتا آنجا پیش میروم که دست هیچ قد بلندی نتواند ذره ای از آن برداردخستگی ات را برای من بگذار...
و من این روز هادلتنگ تو...با درد همه خبر های تلخ دنیابه یادت...گریستم...
تمام رنگ ها را بر تن خاطراتت پوشاندوتمام رویاهایش را در چشمان تو پیرتمام روزها را در کفشهایت قدم زدو تمام شبها را در پیرهن تو خواب دیدتمام شعرهایش را با عطر تنت آمیختتمام گلهای قرمز شهر را به جای لبهای تو بوسیدو لباس های گلگلی اش را برای عکس هایت پوشیداو ...تمام تو رازندگی کردو تو هنوز هم نیامدی........