صبح رخ داده که باور کند این دل،شاید پشت تاریکی ما هم،سحری می آید
صبور بودن ما بی نتیجه خواهد ماند تو با گذشت زمان باوفا نخواهی شد!
زن را چراغ واره ی ناهید گفته اند همزاد ماه و خواهر خورشید گفته اند
روشن شود چراغ دل ما ز یکدگر چون رشته های شمع، به هم زنده ایم ما
یادم نمی کنی و ز یادم نمی روی یادت بخیر یار فراموشکار من
این کشور آن کشور ندارد حس دلتنگی دیوار با هر طرح و نقشی ، باز دیوار است
عشق داغیست که تا مرگ نیاید نرود هر که بر چهره از این داغ نشانی دارد
تو شاید، من ولی از یاد تو غفلت نمی کردم برای دوستی با غیر تو رغبت نمی کردم
از زلزله و عشق خبر کس ندهد آن لحظه خبر شوی که ویران شده ای
دل من کجا پذیرد عوض تو دیگری را دگری به تو نماند، تو به دیگری نمانی
چو عاشق می شدم گفتم که بُردم گوهرِ مقصود ندانستم که این دریا چه موجِ خون فشان دارد
آری،همه باخت بودسرتاسر عمر دستی که به گیسوی تو بُردم ،بُردم!
فرجام هر چراغی و شمعی ست خامشی عشق است و بزم عشق که جاوید روشن است
در این شبی که روزنه ها تیرگی گرفت ما را هنوز دیده ی امید روشن است
دو عالم را به یک بار از دل تنگ برون کردیم تا جای تو باشد
خاکِ درت بهشتِ من، مهرِ رُخت سرشتِ من عشقِ تو سرنوشتِ من، راحتِ من، رضایِ تو
رفته ای دنبال خوشبختی کجا در میزنی؟؟ رمز خوشبختی انسان در رضای مادر است
مرا خود با تو چیزی در میان هست و گر نه روی زیبا در جهان هست
یار جستم که غم از خاطر غمگین ببرد نه که جان کاهد و دل خون کند و دین ببرد
لباس نو نخریدم به شوق آن روزی که رنگ پیرهنم را تو انتخاب کنی
چه سالها که دوفنجان چای منتظرند ! دوباره در دل این خانه قند آب کنی
عزیز من مگر از یاد من توانی رفت که یاد تست مرا یادگار عمر عزیز
جز رنج چه بود سهمت از این همه عشق؟ مظلوم ترین عاشق دنیا، مادر!
اصلا درست،قصه ی ما اشتباه بود اما چقدر با تو دلم رو به راه بود