شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
در نهضت عظیم دو بازویشمن گریه ام گرفته که آخرآخر چرا پرنده به دنیا نیامدم؟...
دست های تو خانه ی من استوقتی مُردممرا در دست هایت دفن کنشاعر:پوریا پلیکان...
وقتی نسیم نیمه شباز باغ سیب برمی گرددراز از کنار زلف تو آغاز می شود...
بگذار گریه کنم برای جهانی که کوره راه های مریخ را شناختولی کوچه های قلب خود را نشناخت...
خانه ام ابری ست اماابر بارانش گرفته ستدر خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم...
اینکه مردم نشناسند تو را غربت نیست غربت آن است که یاران بِبَرَندَت از یاد...
خانه دل را تکاندیم و نیافتادی از آنخوش نشین بودی و بردی قلب صاحبخانه را...
هوای توبی تابی پنجرهکاش پرنده ایبال اش را به من می داد....
دلَم دیگر به این عشق ها گرم نمی شودباید به مادرم برگردماتفاق است دیگر ...!...
بال و پَر نداشته ام اماتا دِلت بخواهد،پریده امنیمه شب،از خواب.......
گلوی انتظار خشک استواژه های تنهاییآرام و بی صداانتطار را فریاد می کشند....
دردی از تودر سرم گیج می خوردو ذهنمبه قاعده ی هرماهبر زمین قی می شود...
بستر جان منبی حضورت خشکیدتو بیاجاری شوتا برویاندعشق...
آنقدر گریه شدم ، عشق به امداد آمدآتشم زدکه آبم نبرد...!...
بیا با من تنهایی کنتنهایی من آنقدر که بزرگ استتنهایی از پس اش برنمی آیم....
مثل هواییسرد که می شویبیشتر درونم حس ات می کنم...!...
تو که نیستی ، هر که هم باشدمثل رنج نامادری ستافزون بر درد بی مادری....