در نهضت عظیم دو بازویش من گریه ام گرفته که آخر آخر چرا پرنده به دنیا نیامدم؟
دست های تو خانه ی من است وقتی مُردم مرا در دست هایت دفن کن شاعر:پوریا پلیکان
وقتی نسیم نیمه شب از باغ سیب برمی گردد راز از کنار زلف تو آغاز می شود
بگذار گریه کنم برای جهانی که کوره راه های مریخ را شناخت ولی کوچه های قلب خود را نشناخت
خانه ام ابری ست اما ابر بارانش گرفته ست در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم
اینکه مردم نشناسند تو را غربت نیست غربت آن است که یاران بِبَرَندَت از یاد
خانه دل را تکاندیم و نیافتادی از آن خوش نشین بودی و بردی قلب صاحبخانه را
هوای تو بی تابی پنجره کاش پرنده ای بال اش را به من می داد.
دلَم دیگر به این عشق ها گرم نمی شود باید به مادرم برگردم اتفاق است دیگر ...!
بال و پَر نداشته ام اما تا دِلت بخواهد، پریده ام نیمه شب، از خواب....
گلوی انتظار خشک است واژه های تنهایی آرام و بی صدا انتطار را فریاد می کشند.
دردی از تو در سرم گیج می خورد و ذهنم به قاعده ی هرماه بر زمین قی می شود
بستر جان من بی حضورت خشکید تو بیا جاری شو تا برویاند عشق
آنقدر گریه شدم ، عشق به امداد آمد آتشم زد که آبم نبرد...!
بیا با من تنهایی کن تنهایی من آنقدر که بزرگ است تنهایی از پس اش برنمی آیم.
مثل هوایی سرد که می شوی بیشتر درونم حس ات می کنم...!
تو که نیستی ، هر که هم باشد مثل رنج نامادری ست افزون بر درد بی مادری.