چهارشنبه , ۱۴ آذر ۱۴۰۳
امید رفت و فرو ریخت تمام داروندارمکجاست یار وفادار کجاست مونس و یارمشهناز یکتا...
هیچ کَسبرای من کَس نمی شود ، مگر تو. حجت اله حبیبی...
✍ تو هیچ وقت نبودی...وقتی نرم نرمک، به کوچه باغ احساسم سرک می کشی؛و می گویی:«هستی؟»هستی ام زیر و رو می شود؛ دریای درونم آشوب می گردد؛ طوفان می دمد، در بند، بندِ وجودم؛امّا، چو بازمی نگرم، می بینم تو نیستی؛و فقط،سایه ی توست؛ که وهم انداخته به هوشِ احساسم:بودنت را!تو هیچ وقت نبودی؛ حتّی در دلِ شب هایی که: تا قلبِ سپیده،به مِهرِ دیدارت،ستاره شمردم!حتّی در شبی که گفتی: برمی گردی؛ و من بی تابانه نشستم؛ خواب...
چقدر محو شوم هر روزدر تکراری های دل؟چقدر محو شوم هر روزدر مات های آیینه ی احساسم؟زهرا حکیمی بافقی (کتاب ترنّم احساس)...
چقدر بنویسماز عشقی که پرکرده استگل دشتِ وجودم را؟چقدر واژه شود دلِ مندردهای نهانش را؟چقدر احساس بکارمتا محبّت بر دهد؟زهرا حکیمی بافقی (کتاب ترنّم احساس)...
جویباری که آبش از بیشه ی دور،آرام آرام می آمد،ناگهان دست های تو را لمس کرد ،و به تندی گریخت در دشت...مهدی بابایی ( سوشیانت )...
ناگهان شبح باد،می بندد پنجره را با افسونگری،به روی گنجشک نشسته بر لبه ی گلدان،برای دلخوشی کودک استبداد...مهدی بابایی ( سوشیانت )...
قافیهدر نمازم یاد چشمانت به شک انداختمباز از نو خواندم و آخر دلم را باختمبار دیگر در اتاقم عطر مویت پخش شددست بردم لای مویت قافیه را باختمشهناز یکتا...
در سکوت جهان،در جنگل استبداد،باد زمستانی با سوتکی بر لب،به سرعت می گذرد،از دو پنجره ی رو در روی،کلبه ی متروکه ی آزادی...مهدی بابایی ( سوشیانت )...
روباهی تشنه،تند تند پوزه در آب فرو می برد،و جویبار از ترس،با هر موج ریز خویش،لرزان لرزان،می گریزد در مه تا ابدیت...مهدی بابایی ( سوشیانت )...
در هر بهار،جهان پر از حسرت آزادی می شود،در لحظه ی خیره شدن کرم خاکی،به جرقه ی پرواز پروانه در آسمان صاف ...مهدی بابایی ( سوشیانت )...
قورباغه ای غرق در سکوت ژرف برکه ی زندگی،خیره در آینه ی یک دانه انگور بر خاک افتاده،می نگرد به گذر تند فصل ها در سپیده دم خمار زندگی...مهدی بابایی ( سوشیانت )...
در گذر فصل ها،همین جویبار جاری،که اینک اسب های وحشی با شیهه ای می نوشند از آن،کمی پایین تر در سایه سار درخت های مهتاب زده،دهان آتشین گرگی خنک می شود از آن،در فصلی دیگر...مهدی بابایی ( سوشیانت )...
در هر زمستان،لحظه به لحظه می شکند آینه ی جویبار،با گریستن برف بر شانه های بید،در زیر تابش آفتاب تموز...مهدی بابایی ( سوشیانت )...
چشم های سبز و گونه های سپید و لب های سرخ تو،پرچم جمهوری اهورایی غم زده گان جهان است...مهدی بابایی ( سوشیانت )...
با سوزوگدازت غزلی تازه بگوکاشانه به آتش بکش و هیچ مگو دم کرده دلت مثل هوای اهوازعاشق شده ای باز، به من راست بگوشهناز یکتا...
چشم انتظاری های من پر کرده است این شهر رابا هر صدای زنگ در پر می کشد این چشم هاشهناز یکتا...
همین که پلک می گذارم بر هم ،مدام می تراود از ذهنم ،رویای دل انگیز تو...مهدی بابایی ( سوشیانت )...
یاد تو،پیوسته در گذر و تکرار، از سرزمین من است،چون گذر شب و روز،یا چون گذر پاییز و زمستان و بهار و تابستان...مهدی بابایی ( سوشیانت )...
یاد تو،گاه چون رویش گلی زیباست،بر خاک وجود من،و گاه چون زخمی جانکاه است،بر تن رنجور من...مهدی بابایی ( سوشیانت )...
از غصّه ها آزرده ام؛از گریه ها پژمرده ام؛از دستِ غم بر گُرده ام،صد زخمِ کاری خورده ام؛امّا هنوز احساس را،دستِ جفا نسپرده ام!شاعر: زهرا حکیمی بافقی (کوتاه سروده ها)...
بکش دست از سرم یارا؛ بکش یا بر سرم دستیلبالب کن مرا از باده یا خالی کن از مستینوازش کن مرا با مِهر؛ یا... درگیرِ غم ها کنهر آن گونه، که می خواهی، تو با حسّ دلم تا کندلم رقصد به هر سازی، که می سازی برای منفقط باش و، نِما سایه، صفا را بر سرای منشاعر: زهرا حکیمی بافقی (برشی از یک مثنوی),.-~*´¨¯¨*•~-.¸,.-~*´¨¯¨*•~-.¸,.-~*...
یاد تو،گاه چون پروانه ای است،نشسته بر گلبرگ آرامش من،و گاه چون بارش تگرگ است،بر دشت دلتنگی من...مهدی بابایی ( سوشیانت )...
یاد عشق تو،چون زوزه ی گرگی ست،در سکوت برفی خیال من،و یا چون آتشی شعله ور است،در سرمای تنهایی و تاریک من...مهدی بابایی ( سوشیانت )...
به یاد انسان های عصر پارینه سنگی،آتشی می افروزم در دهانه ی غاری،در دریاچه ی خیالم، زنی سوار بر پاره تخته ای،به کشف جزیره های دور دست می رود،در پی آزادی...مهدی بابایی ( سوشیانت )...
حسّ مردادِ عطش:جوششِ موجِ تپش، تکرار شدحسّ مردادِ عطش، تبدار شددخترِ احساسِ رویای دلماز ازل، با مِهرِ تو، بیدار شدمن به دنیا آمدم؛ تا بشنومگرمیِ مهری که با دل، یار شدهُرمِ سینه، آتشی شد پُرشرارسوزشِ نبضِ دلم، بسیار شدلحظه های گرمِ احساساتِ منداغ تر، از بوسه های یار شددر انارستانِ داغ بوسه هاسینه از سرخی، چنان گلنار شدمن چرا بیهوده می گویم سخنوقتی آمالم به روی دار شد؟حیف؛ کآن داغی که گفتم، نیست باسی...
در قمارِ زندگانی شد خُمار/چشمِ احساسی که در ره، تار شد...زهرا حکیمی بافقی (کتاب نوای احساس)...
🌷🌷🌷کجا رفتی کجا ای یار جانیکه رو گردانی و نامهربانیمگر ابروی من محراب تو نیستچرا سویم نمازت را نخوانیشهناز یکتا...
در جنگ نامه ای برایت می نویسم اگر به دستت برسد رد اشکم را وقتی به اسمت رسیدی می بینی که اگر این نامه خاک بود کلماتم بذر میشد و اشکم باران جوانه ای می رویید و تا چشم هایت قد می کشید و بوسه ای بر آنها می نهاد اما در جنگ عقل و احساس نامه ای صادر نمی شود!...
کاش میشد غم هایت را با دست هایم بشورم دور کنم خزان رااز خانه ای که هستیو بدوزم به نگاه هایت شادی راتثبیت کنم خنده هایی بی پایان!بخوانم به گوش هایتاز خوشبختی های زمانو تو همچنان گم شویگم شوی میان عطر و شمیم بارانو دست هایت پر شوداز بوی خوبِ زیستنرعنا ابراهیمی فرد...
در هر بهار، جهان پر از حسرت آزادی می شود، در لحظه ی خیره شدن کرم خاکی، به جرقه ی پرواز پروانه در آسمان صاف. مهدی بابایی( سوشیانت)...
چقدر زجر می کشند شعرهایموقتی اجبار دارم ،کوچکترین حرفهای ساده را ،با لکنت ، در هزار پرده بگویم ..کاش میشد یک سر سوزن ازاحساس شعرهایم را بغل می کردی...بهزادغدیری...
یه جایی از زندگی دلت میخواد روبه روی آدما قرار بگیری و فریاد بزنی که توان شنیدنشونو نداری،یه جایی خسته میشی از تکیه گاه شدن،دلت میخواد خودت تکیه گاهی داشته باشی تا بهش پناه ببری .یه جایی از زندگی باید بری تا ببینی کی برای برگشتت منتظره؟!کی میتونه منتظرت باشه تا حالت خوب بشه؟تا ببینی دوست داشتن کی واقعی بوده؟بدونی آدما میتونن تورو با همه رنج هات دوستت داشته باشن یا نه تو رو صرفا منبعی برای حال خوب خودشون میدونن؟!آره یه وقت هایی باید بری ؛)...
زیباست گلی که: دلِ «تو» هدیه نمود؛هر برگِ گلت، آیه ی عشقی بِسُرود؛یک دفترِ صد برگِ پُر از مهر و وفاست؛کز هر طرفش می شود احساس درود!زهرا حکیمی بافقی،کتاب دل گویه های بانوی احساس.🌿❤️🌿...
پُررنگ ترین رنگِ وفا هست دلت؛بی رنگ تر از، آبِ صفا هست دلت؛از جنبه ی احساس و گلِ خوبی و مهر،همواره چه بی رنگ و ریا هست دلت!زهرا حکیمی بافقی،کتاب دل گویه های بانوی احساس.🌿❤️🌿...
از رنگ و ریا هیچ نبردی بویی؛با نوگلِ خوبی و صفا هم خویی؛آن قدر، تو بیرنگی و خوبی؛ گلِ من!که احساسِ دلم جز تو نبیند رویی!زهرا حکیمی بافقی،کتاب دل گویه های بانوی احساس.🌿❤️🌿...
«تو»، شعرِ دل و شعرِ تمامِ گُلِ عشق؛پیوسته رسد بر تو سلامِ گُلِ عشق؛چون سازِ محبّت، زند احساس و عطش،شعرت بشود حُسنِ ختامِ گُلِ عشق...زهرا حکیمی بافقی،کتاب دل گویه های بانوی احساس.🌿❤️🌿...
من؛ همان قارقارِ سوزناکِ کلاغم، بر بلندایِ کاجی خستهحالِ دل را که می داند، جُز کلاغِ کهنسالِ سرگشته ای بنشسته بر بلندایِ کاجی فرتوت، در شهری لُخت و عور و بوران زده؛با چشمانی که دو دو می زنند در پیِ میوه یِ نورَسِ کاجی که دستِ باد با بی رحمیِ تمام از شاخه جدایش کرده؟!...
نبضِ باران را گرفتمتا؛نمیرد رازقی...
شاعرانِ عاشق پیشه یِ خسته دلروزگارِ ملال انگیز، رخوت بار و گَندی ست که؛همهِ مان را شاعر کردهشاعرانی عاشق، شایدم عاشق پیشه؛با معشوق هایی خیالی. می نویسیم، می سُراییم، شاید به چشمِ معشوق یا معشوق هایمان بیاید.معشوق هایی که با آنها عاشقی ها کرده ایم، چه دل ها که نداده و چه قلوه هایی که نستانده ایم.چقدر زیر باران هایِ خیالی شانه به شانه یِ هم قدم زده ایم. در بسترهایِ خیالی همآغوشی کرده ایم. حتی گاهی مادر شده ایم، پدر شده ا...
قطع به یقین؛نه نیوتن کاشف بود، نه گالیله و نه ... و نه ...کاشف؛ کسی ست که عمقِ نگاهت را بکاوَدکاشف؛ کسی ست که در هزارتویِ رگهایِ صوتی اَت غرق شودکاشف؛ کسی ست که تپش هایِ نبضِ ساعدت را زندگی کندکاشف باید؛وجب به وجب از هر کوچه و خیابانِ تنت را بلد باشد، مِترکِشی کرده باشد، باغچه ساخته باشد؛در هر گوشه و کنارِ پیاده روهایت،غرقِ در گلهایِ سرخِ وحشیوپیچک هایی که؛ از دیواره هایِ اندامت بالا رفته باشند کاشف؛ تنه...
من، تو را...میدانی شاید عاشقانه اش این گونه باشد که بگویم؛من تو را در قلبم، در ذهنم،...نگاه داشته ام، به خاطر می آورم؛اما؛ من تو را در جزء جزء اَم بایگانی کرده اَم. در تک تکِ یاخته هایم، در گلبول هایم، حتی در گلبول هایِ سپیدم که گاهی توانِ دفاعیِ شان کم می شود.من تو را در هر تپشِ نبضِ آزاردهنده یِ میگرنم یاد می کنم.من با تو در گوشه کنارِ زخم هایِ اثنی عشرم عکس هایِ یادگاری بسیاری گرفته ام و قول می دهم که برای همیشه در آل...
حتم دارم در این زمانه یِ قیرگون،تُو؛خورشید را به یکباره بلعیده ای که؛این چنین می درخشند چشمانت !...
عزیزِ مهربانم،قولی بمن بده؛که وقتی یکدیگر را دیدیم، با تن و جانِ هم بیگانه نباشیم.می خواهم حلالِ معادله ای دو سویه شویم.تنگ در آغوشم گیری و تنگ در آغوشت گیرم. بفشاری ام و بفشارمت؛آنقدر سخت، آنقدر محکم؛که عبور کنیم از هم. که خود را بیابی در تنم. که خود را بیابم در تنت. که جانم حل شود در جانت. که جانت حل شود در جانم.بگذار این بار شراره هایِ آتشینِ تنت؛ بیدار کند خاکِ سرد و مرده یِ تنم را.بگذار هُرمِ نفس هایت را نفس ب...
تنگیِ شدیدی رو تویِ ریه هام حس میکردم، هوا برام کم بود، نفس برام کم بود، خفگی با اون دوتا دستِ زمختِ هیولاوارش چنبره زده بود دورِ ریه هام، دورِ قلبم، فشار میداد، فشار میداد با نهایت توانش. فشار شدید و شدیدتر شد. احساسِ سبکی کردم، دیدم پاهام رویِ زمین نیستن، باد اومد و تنِ بی روحمُ مثلِ یک تکه کاهِ سبک به رقص درآورد و برد بالا.....+ این بالا همه چیز بهتره، دیگه چیزی غیرِقابلِ تحمل نیست، حتی پایینم ازین بالا قشنگ تر دیده میش...
کلامت؛ مُعجِزی بر باورِ احساسِ یک زنشعری بخوان،مومن به غزل هایت خواهم شد...
یکی از قشنگترین ویژگی های که ازخودم سراغ دارم و دوستش دارم اینهکه آدما رو میبخشم و گذشت میکنماز خطاشون تا کم کم تویِ وجودمسقوط کنن و این باعث حال خوبممیشه ....
این روزها نسبت به یسری از آدم ها، رفتارها،کارها و دغدغه ها،یه حس هایی دارمکه هرچقدربهشون فکر میکنم نمیتونم اسم و عنوانی واسشون پیدا کنم و نه میدونم خوب هستن و نه میدونم بد هستن ولی این حس ها رو جذاب میدونم چون بهم قدرت و شجاعت واسه یسری از مسائل رو میدن و این قسمتشون هم واسم جالبه....
ذهن من متشنج ترین جای جهان است خاطراتت هر روز کودتا می کنندآریا ابراهیمی...
صبح آمده؛ با خنده نموده است: «سلام»/صد پنجره با عشق گشوده است؛ سلام/احساسِ خوشی، داده به دل، دست کنون/رنگِ شبِ تیره، چو زدوده است؛ سلام/شاعر: زهرا حکیمی بافقیکتاب دل گویه های بانوی احساس...