یکشنبه , ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دست هایمدوری از دامنت راباور ندارند !گل های پیراهنتهمیشه سیراباز اشک شوق من بودندافسوسفاصله بهانه ای شدتا همیشه دست هایماز دامنت کوتاه بماندمجید رفیع زاد...
ای کاشختم به خیرهایمانختم به عشق می شد !تا دیگرحسرت گرهبر دل دست هایمانباقی نمی ماندمجید رفیع زاد...
بوسه ی چشم تو بر شعر من ای یار خوش استشاعر چشم تو بودن به چه بسیار خوش استاز تو دل کندن و دوری به خدا ممکن نیستبهر تو شعر سرودن با دل زار خوش استشهره ی شهر تویی غیر تو دلداری نیستدل سپردن به وفای تو وفادار خوش استوای از این عقربه ها ساعت بی تو ماندندر فراق تو دهم تکیه به دیوار خوش استبی تو هر لحظه دلم شوق رسیدن داردچشم بر راه تو در نیمه شب تار خوش استحلقه ی اشک شده همدم چشمان ترمدر فراق تو تب و ، این تن بیمار خوش ...
چشم هایت رامیان ابیات شاعران دیدمصدای تحسین تو رابا هر سپید و غزلی که می خواندی ، شنیدمشعرم را حلالت نمی کنم !که تنها محرم چشم هایی بودکه اکنون میانابیات شاعران دیگریپرسه می زندمجید رفیع زاد ...
دهانم را دوختی !حرفی با تو نزنماما نمی دانستی که چشم های منزبان من استو من با چشم هایمعشق را فریاد می زنممجید رفیع زاد...
از «تو» ممنونمکه دوستت دارم!تومیتوانستی جورِ دیگری باشی،جوری که...هرگز نتوانم دوستت بدارم...!...
تورنگ می دهیبه لباسی که می پوشیبو می دهیبه عطری که می زنیمعنا می دهیبه کلمه های بی ربطیکه شعرهای من می شوند…. ....
هر زنی دوست داردمعشوقه اش مردی باشدکه خط به خط معنایش کند...زن ها انتظار عجیبی دارند ،گاهی دلشان می خواهدنگفته هایش را بشنوی...و برایش اصلا مهم نیستچگونه این کار نشدنیممکن خواهد شد...زن ها عجیب دوست داشته شدنرا دوست دارند...!!دوست داشتنی که بههمین راحتیها تمام نشود وتا بینهایت ادامه پیدا کند...زن ها موجودات عجیبی هستند ؛زن ها را زنانه بفهمید ......
دیگر رنگی ندارد !حنایت را می گویمحتی اگر تمام شهر راحنابندان کنی ؛دیگر روشنی بخشقلب عاشقم نیستچشم هایت را می گویمحتی اگر آن رابه رنگ آبی دریا کنی ؛بگذار سهم من از توتنها پریشانی گیسوانت باشدکه تا ابد قلبی پریشاناز تو به یادگار داشته باشممجید رفیع زاد...
ای یار پنهان از نظر با چشم دل می بینمتمن در گذرهای زمان کنج دلم می جویمتنامت شده ذکر لبم در هر شب و محراب منهر دانه از تسبیح من شیرین تر از هر خواب مناشک شب و آه سحر تنها امید من شدهذکر کریم و یا علی هر شب نوید من شدهیا حی و یا قیوم تو هر شب نوای سینه استذکر تو باشد بر لبی بی شک که دل آیینه استذکر لبم در نیمه شب استغفرالله بوده استیا قاضی الحاجات ما بر دل معما بوده استمجید رفیع زاد...
عصر جاهلیتبهترین زمان برایپرستیدن چشم هایت بود !کسی مرا کافر نمی خواندجایی که همه مشغولپرستیدن خدای خود بودندمن از چشم های توبه خدایم می رسیدممجید رفیع زاد...
شانه ی احساس را بر سر تو می کشمطعم خوش لحظه را ، با لب تو می چشممرغ دلم را ببین چگونه پر می زند ؟خواب به چشمان من چگونه در می زند ؟شعله ی شمع شبم دو چشم بیدار منخواب که در می زند ، وعده ی دیدار منبافته ام یک به یک حرف دو چشمان توتا که بخواند دلم ، مصرع دیوان توسایه ی چشمان تو ، ساحل دریای منغرق دو چشمت شده ، خانه ی فردای منگل که ببیند تو را غرق تامل شودغنچه ی نشکفته با ، آمدنت گل شودسرخوش و مستانه تا صبح کنم یا...
ردیف شعرهایمصدای قدم های توستبیا و با عشق بمانمن جانم رابرای قافیهانتخاب می کنممجید رفیع زاد...
و من هنوز هم از میان تمام راههای دنیابیراهه ی خانه ات رادوست تر میدارم...
خورشیدبرای تماشای چشم های توطلوع می کنداگر بخاطر ماه نبودهرگز غروب نمی کرد !چون ماه نیزهمیشه دلتنگ چشم های توستمجید رفیع زاد...
ای تو آقا محرم دلها بیابی تو خون است این دل شیدا بیابی تو این دنیا شده زندان مابی تو خون می بارد از چشمان ماهمره موج غم دریا شدیمکنج زندان بی کس و تنها شدیمای به عالم سایه ات بر سر بیامی زند دل در هوایت پر بیاشعله ی آهیم و غم ها دیده ایمتشنه ی دیدار رویت مانده ایمدر میان ندبه ات فریاد مایا اباصالح برس بر داد مامجید رفیع زاد...
حقیقت رابه حضرت دوستبه کتابشو به آب و آیینه می گویمکه چون خوابی است بی تعبیرقهوه ای بی شکرو فریادی استبه زیر آبمجید رفیع زاد...
دیگر میان شعرهایمعطر سپید به مشامم نمی رسد !صدای قدم هایت را نمی شنومفهمیدم کهمیان عاشقانه هایم قدم نمی زنیچون تو دیگربوی غزل می دهیدر حالیکهمن همیشه برایتسپید می نوشتممجید رفیع زاد...
هر شبآرزوهایم رابر روی پاهایم تکان می دهم !بیدار شوندبهانه ی تو را می گیرندتویی که دیگربرای مننیستیمجید رفیع زاد...
یه باغچه ی کوچیکیه کنج حیاط قلب مندرخت آرزوی اون بدون برگ و پیرهنروی تموم شاخه هاش پرنده ها غم می خوننانگار که از عاقبت باغچه چیزایی می دوننبیا که فصل این دلم بی تو دیگه خزون شدهدلم می سوزه واسه اون گلی که نصف جون شدهبیا که برف و یخ داره باغچه رو داغون می کنهطبیعت سبز دل و چه ساده ویرون می کنهگلها همه یخ زدن و تو ساقه شون خون ندارنپرنده های این دلم گشنه شونه جون ندارنخورشید قلب من تویی بیا تا یخ ها آب بشهبه روی دیو...
دل نوشته هایمقلب من استمهرت پنهان استدر ردیف و قافیهدر سپید و غزلبیا که تنها محرم قلبمچشم های توستکه ضرباندل نوشته های من استمجید رفیع زاد...
بعضی آدم ها خیلی شلوغ و پر سر و صدا هستند، بخصوص وقتی از یک چیزی خوششون بیاد ...!من دنیا رو با خنده ی زن ها عوض نمی کنم !وقتی زن ها می خندند ، وقتی مادرم می خندید ، احساس می کنم همه چی خوبه، همه چی آرومه و صلح توی دنیا برام برقراره ...این حسِ آرامش قابل توصیف نیست برام !...
زبان من چه خاموش و دلم سرشار از حرف استوجود سرد من بی تو ، بیا پوشیده از برف استتو رفتی و زمستان را به قلبم ارمغان دادیتو ای نامهربان غم را ، چرا بر من نشان دادی ؟همیشه عاشقت بودم میان بی وفایی هاهمیشه حرف دل این بود امان از این جدایی هاهمیشه چشم ها خیره به قاب عکس دیوارمچه شد رفتی که تنهایی دهد اینگونه آزارم ؟بیا بی تو که هر لحظه به رنگ برگ پاییزمبهارم باش هر لحظه ، که بی تو اشک می ریزمبیا دیگر قراری نیست بر این قلب...
نگو روزی نباشم !که شعرهایم مرثیه می شوندو چشم هایم غرق در اشک ،دست ها نوازش راو لب ها بوسه را از یاد می برندنگو روزی نباشمپریشانم نکنکه پریشانی فقط برازنده ی موهای توستبمانو خاطراتت را به من هدیه کنبگذاردست خالیاز این دنیا نروممجید رفیع زاد...
ای یار پنهان از نظر با چشم دل می بینمتمن در گذرهای زمان کنج دلم می جویمتنامت شده ذکر لبم در هر شب و محراب منهر دانه از تسبیح من شیرین تر از هر خواب مناشک شب و آه سحر تنها امید من شدهذکر کریم و یا علی هر شب نوید من شدهیا حی و یا قیوم تو هر شب نوای سینه استذکر تو باشد بر لبی بی شک که دل آیینه استذکر لبم در نیمه شب استغفرالله بوده استیا قاضی الحاجات ما بر دل معما بوده است...
مانند یک بذراز دل زمین می رویمجوانه هدیه ای استکه باران برایم به ارمغان می آورددرخت می شوم به عشق توو در هر فصل از سالبرایت پاییز می شوم !تمام برگ های تنم راهدیه می کنم به قدم هایتتو با آمدنتبهار را به من مژده خواهی دادو آنگاهبا تو شکوفه می زنمبا تو بهار می شوم.مجید رفیع زاد....
اگر دلت پیش بهارست پاییز را صدا نکن! پاییز دختر حساسیست که زود دل می بندد ! فقط پاییز مثل پاییزست حواست باشد پاییز بهار نیست که دلش به تابستان گرم باشد پاییز تا ب جدایی ندارد، میمیرد!!...
کاش شهربازی بودمو تمام عمرم را، شادی و قهقهه ی کودکانی را میدیدم، که در دنیایی متروکه، با بزرگ ترهایی بی رمق، برای ساعتی با من خوشحال بودند. کاش باران بودمو به گل هایی که قرار است دلیلِ عاشقانه های کوچک اما واقعیِ مردان و زنانِ در رَه عشق بشوند، جان میدادم. کاش کتاب بودمو دلیلِ تحول در زیستنِ انسانی میشدم. کاش عروسکی بودمکه شورِ زندگانی را در دلِ دخترکانِ گیسو تراشیده ی در بیمارستان ها، زنده میکردم. کاشکمیفقط کمی من ...
یک روز هم یکی میاید کهمرا برای خودم بخواهد که قِلِقَم را بلد باشد و به من فرصت عاشقی کردن بدهد ...کسی که با رفتنش مرا از خیابانها بیزار نکند.یکی که من برایش یکی مثل همه نباشم. ایموجی قلبهایش، لبخندش ، جانم گفتنش هایش، وقفِ عام نباشد...من منتظر کسی هستم که همه در حسرت چشمهایش بسوزندو من ولی هر لحظه که دلم خواست ببوسمش میدانی شک ندارم روزی کسی میاید که ممنوعه ی همه باشد و حلال ترینِ من...که برایِ همه همان مغرور دوست نداشتنی باشد ...
شنیدم، که بی من خوابت نمیبرددر آن شبه مهتابی ،چشم دوختی به ستارهفدای چشم های زینتیت بگردمکه در گرد زمین همتا نداردرو کردی به گلشن و باغآواز ،سر دادی در آن عشق بلبلسر دستم بگیر ،من تاب ندارمبه باغ گلشنت در رو ندارمبه باغ گلشنت گل هست و ریحونخدا میداند شبها خواب ندارم ......
آدم های زیادی به زندگی ا ت می آیندو می رونداما آدم های خوبِ زندگی ات را درزمان مناسبش پیدا میکنی!همان هایی که ماندن را بهتر از رفتن بلدند!آن ها دلیل حال خوبت خواهند شد!آن ها می آیند تا قصه ی ماندن را جورِ دیگری تعریف کنند!می آیند وتو به زندگی لبخند خواهی زدشاید دل شکسته و ناامید باشیاما مرهمی برای دل شکسته ات خواهند شدرفیق من!صبور باشاز رفتن ها دلگیر نباش!ادم های خوبِ زندگی ات خواهند آمد!اما در زمان مناسبش!و تو یک ر...
در تاریکی ، زندگی گم می شودعشق گم می شود ترس بیدار می شود شادی ، زشت می شود غم از کوچکی گم می شود انتظار ، پوچ می شود انسان نیست می شود نور اگر بتابد زندگی می آید زندگی اگر بیاید انسان می روید زندگی درخت است انسان گلش می شود...
کاشکی میشدبه این دروغِ شیرین پایان داد! دروغی شیرین به نامِ عشق.... :) زهرا سراجی....
خیالِ چشمهای توبرای منچیزی شبیه قهوه ی دمِ صبح استدلپذیرآرامش بخشخواستنی...خواستنی که نه!خواستنی ترین!!وای از آن قهوه ی چشمانت که روز آرامم می کند وشب، بی خواب!به قلم شریفه محسنی شیدا...
یه حسی دارم این روزهاپرم ازحس دلشورهیه حس مبهم وگنگهیه کم تلخه یه کم شورهنمیخوام هیچ کسوجز تو. که قلبم باورت کرده.. ولی باور بکن عشقماینها تفسیره یه درده نگم ازحال و از روزمنگم از حس تنهایی. نگم از حس اون بغضی.. که گریم میندازه گاهی.. یه دردی تو دلم مونده.. یه عشقی تواین قلبهنمیخوام محرمم باشه کسی که پست ونامردهنمیخوام هیج کسی باشهبه جزتو توی این دنیاممیخوام اسمت فقط باشهامید و شادی ی فردام.. فقط میخوام خو...
در پاییزیک من نه!یک تو نه!!یک شهر!یک فصل دلتنگ است .....دلتنگ اویی که نمیدانیم کیست؟!کجاست؟!و چه میکند!!...
فردا می آیی؟؟می دانم فردا می آیی!من به این امید زنده ام \چون همیشه فردایی هست.تا زنده ام فردا وجود داردو من به امید ان هر روز در خانه خود منتظرت هستم و شعر می نویسم و شاملو میخوانم ...تا که فردا شود:)اگر زمانی من مردم و فردایی نداشتم،تقصیر تو نیست و خودت را ناراحت نکن،لابد من زود مرده ام و اگر زبانم لال ،گوش اجل کر،تو به روحانیت پیوستی و فردایی نداشتی...بازهم تقصیر تو نیست،اجل مهلت نداداما تا زنده هستم فردا وجود دارد.فردا می آیی...
مگر عشق چیزی فراتر از آن استکه من صدایت کنم و جانم گفتنِ توروحم را به پرواز در بیاورد؟!پریا دلشب...
دلتنگی همیشه برای آدما نیسگاهی برای راه رفتن کنار اتوبان گاهی برای یه دل سیر تنها بودن...گاهی بدون هیچ دلیلی دلتنگی، برا هیچ کس و هیچ چیزفقط دلتنگی....شاید برای خودت، شاید برای خندیدن توی بارونو تو هر بار آرام آرام، نا آرام تر از روزای قبل میشی...این حس مظلوم ترین حس دنیاست...Fatima.m...
ما احساسیا ، به عشقمون تا تهش مینازیمما احساسیا ، خونمونو با عشق میسازیمما احساسیا ، هر چی داریمو رو میکنیمیه عشقِ واقعی میخوایم ، ولی تهش میبازیمما احساسیا به این زندگی زیادی خوش بینیمعذابِ وجدان میگیریم وقتیبا دوستمون دعوا میشه و بهش فحش میدیمما احساسیا ، خیلی سریع معذرت میخوایمنمک رو زخمِ دلِ شکستت شدم ، معذرت میخواماز دور میکنم بوست واقعا ، اینو بدون شادیِ امروزت با منما احساسیا روزی صد بار بهش پیام میدیممیگیم که دوسِت د...
اینکه نمی توانم در فقدان فرشته تسلیت بگویم، یا احساس همدردی کنم و یا حتی از واژه های کوچ و هجرت و پرواز استفاده کنم برای این است که باور نمی کنم زنی که پر از زندگی بود، اصلا خود زندگی بود ، رفته و هیچ فکر نکرده به سیب ها و تنهایی ما. غزل عزیزم.... مادران نمی میرند.شبها گوشه ی اتاق می ایستند و وقتی غرق خوابیم پتویی روی ما می کشند تا سرما نخوریم. بعد آهی می کشند، لبخندی می زنند .. . و می روند.محمد رحمانیان...
من در منظومه ی عشقسیاره ی احساسی هستمکه تا قیامتبه دور دوست داشتنت می گردم......
آمار کشته های جنگ، همیشه غلط بوده استهر گلوله، دونفر را از پا در می آوردسرباز و دختری که در سینه اش می تپد… مریم نظریان پرچم های کهنه ی صلح...
دلتنگ توامچنانکه گویی اسیری را زنده به گور کنندقبل از آنکه میهنش را در آغوش گرفته باشددلم برای تو بدجور گرفته استشبیه سناریوی تلخ داستانی که در تاریخ جامانده است..این خیابان لعنتی چرا عطر تو را به آستین زده؟چرا هر بار که قدم میزنم خیالت همراه من است؟از تو چه پنهانامروز دلم بدجور هوایت را کردنبودی از قضا باران هم میبارید...
مرد گریه می کند عبارت غلط \مرد گریه نمی کند \ را دور بیندازیم .. اصرار به حفظ باورهای غلط هیچ افتخاری برایمان ندارد .مردی که هیچوقت گریه نمی کند لزوما قوی نیست بلکه ممکن است احساسات انسانی خود را سرکوب کند و آسیب عمیق تری ببیند،اجازه دهیم عواطف انسانی وجودمان سر بر آورد و لغزش قطرات گرم اشک سنگینی اندوه را سبک و روحمان را نوازش کند . دل است دیگر ، گاهی هم خلوتی و یک موسیقی ملایم برای گریه ای مردانه ضروری ترین نیازمان می شود ....
مرا با اسم کوچکم صدا بزنتا زنده بودنم را باور کنم...
و امشب از خدا بپرسید ،قدر و قیمتِ دلهایِ ساده ای که به سادگی شکستید چند؟دعای شمایی که ،دلها شکسته اید و گونه ها، تَر کرده اید و از دلِ ساده دلها خواب و آرام و قرار گرفته اید،بالا نمی رود هرگز!...
می توان زیبا زیست…نه چنان سخت که از عاطفه دلگیر شویم.نه چنان بی مفهوم که بمانیم میان بد و خوب!لحظه ها میگذرندگرم باشیم پر از فکر و امید…عشق باشیم و سراسر خورشید… عطیه چک نژادیان...
ملاقات تو رازی آتش افروز و سکر آور است آرزویی در پس هر لحظه و جاذبه ای مدام مجموعه ای از لطیف ترین بهانه های زندگی اینگونه است که تو را ساده و بیشمار دوست دارم و صدای سخنت را که ... \از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر\...سولماز رضایی...
ای شکوفه ی لبخند، ای نجابت رویش تو کیستی که از نبودنت آسمان غمگین وزمین خشک وپاییز زودتر از همیشه از راه می رسد امابا تو بهار طعم بهار نارنج دارد و جهان حریر چشمانت را بر سردر خود می آویزد ،با یادت گل ها قد می افرازند ودرختان خلعت پادشاهی به تن می کنند ای سیه چشم حریر پوش ،که گیسوان را افکندی به دوشمرا ارزان مفروش که برای تو جوانی داده ایم............حجت اله حبیبی...