چهارشنبه , ۱۴ آذر ۱۴۰۳
نمی توانی توصیفش کنی! احساسی که به او داری را می گویم.طوری که برای هربار دیدنش بال بال می زنی و از اضطراب فراموشی وعده ی دیدارتان خواب از چشم هایت فراری می شود...!احساس آشنا و در عین حال غریبی ست نه؟عشق را می گویم.افسانه ای شیرین است که هرگز به حقیقت نپیوسته...وفا می کنی و جفا می بینی و باز وفا می کنی! آری تو دیوانه ای...اصلا عشق باید دیوانگی تفسیر شود! با منطق سر لج دارد و احساس را قلقلک می دهد.عاشقان افسانه ای همیشه دیوانه...
🌸بسم الله عشق🌸 من از اغوشِ تو زندگی رو شروع کردم :)همونجایی که چشمای قشنگت مشتاقانه زل زده بود بهم که چشمام باز کنم ...تو اولین نفری بودی که منو دوست داشتیتو اولین نفری بودی که برات خاص بودمخوبی های تو بود که منو ساخت....نگرانی های تو بود که برام ارامش اوردمن بودنم رو از تو دارم مادر♡_به قلم یاس...
خیابان هاوُکوچه ها،بوی پاییز را می داد ومن بی صبرانه منتظرِ آمدنش بودم!...پاییز رسید،امّا او نرسید!؛باران آمد،امّا او نیامد!نمی دانم،ولی شایدهم او ازمسیرِ بهار رفته بود ومن هنوزدرفصلِ خزانِ رفتَنَش معلق مانده بودم!.نویسنده:مهدیه محمدیان...
تو که دستامو میگیری جهان جا میشه تو مشتم چقدر خوبه که میمونه جای حلقه ات رو انگشتم یجوری میزنه قلبم تورو هر لحظه میبینم که حتی باورم میشه دو تا قلبه تویه سینه ام چه احساسی که احساست به احساسم گره خورده همین حس یکی بودن غمارو از دلم برده همون اندازه که هستی همون اندازه خوشحالم کنار تو که دنیامی چقدر بهتر شده حالمبرشی از ترانه...
نمیدانم همه ی هنرمندان مثل من هستند یا من زیادی احساسی هستم .!!!آنقدر احساسی که وقتی قلمو را برمیدارم تمامی ناراحتی و غم هایم از یادم میرود .!! دلم غرق در نقاشی میشود خالی از هر کینه ای .!!چقدر لذت بخش است این حال و این زمان .🦋🦋دلارام امینی🦋🦋...
امشب با شب های قبل، عجیب فرق داشت... دلم برای بودنت، تنگ شده بود! برای آن روزهایی که با بوسه های پی در پی، مرا شیفته ی خود میکردی... شاعر می شدی تا با شعرهایت، حال دل غمگینم را بهبود بخشی! برای روزهایی که وقتی غم داشتم، تو با آغوشت تمامِ غم هایم را به جان میخریدی! وقتی مرا به آغوش می کشیدی؛ گرمی نفس هایت، عطر تنت، حتی گوش دادن به ص...
دلخوشِ شب تاب استپلنگی که به ماه نمی رسد...《طاهره عباسی نژاد》...
من بریدم؛ او برید؛ آنها بریدند از دلموای از این تصریف تلخ و درد ناهنجار من....ط.ع...
روزی خاطره ای میشومدور و پنهاندر گوشه ای از ذهن ها که فقط با یادآوری اش میتوان لبخند زد ولی نه میتوان داشت،نه خواست،نه بوسیدآری همان روزی که دیر است...
حال دلم خوب نیست...منم و یک فنجان چای... تکیه داده ام ،به پشتیِ قدیمیِ قرمز اتاق...چند بیتی شعر سروده اماز برق چشمانش...از سکوت پر از رضایتش...صدای کلاغ های سرگردانبر فراز آسمان خانهخبر از اتفاق غریبی می داد.اتفاق افتاد...آن هم چه افتادنی...همسفر در راه ماند...من ماندم و هزاران راه نرفته..... بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)...
خوب میشی ، زخم هات پانسمان میشن،خنده هات برمیگردن، اشکات پاک میشن،سبز سبز میشی، بوی امید دوباره توی تنتجا خوش میکنه، حالت جوری خوب میشه که همه آرزو میکنن کاش جزوی از تو بودنتو دوباره بدون درد نفس میکشی، سر پا میشی، قوی تر میشی و کم نمیاریتو خوب خوب میشی ، ایران با توام!... تو آزاد میشی....
قدیم ترها ...همیشه علاجی ....برای هر دردی بود؛مثل روغن چرخ خیاطی ...برای ناله های لولای در!مثل دوا گلی ...برای زخم های کودکانه ی سرِ زانو!مثل آغوش مادر بزرگ...برای باریدنِ تمام بغض های جهان...!چقدر دست هایمان خالی شده است!...
کاش شبی بیایدکه با همستاره بِشماریم جایِ غم،آرامش موج بزند بین ماندور شود دلتنگی از دلِ مان...
تا آمدی احساس راهم یادم آوردی عطر وشمیم یاس را هم یادم آوردی تا خواستم شعری بخوانم با خیال توآن لحظه ی حساس را هم یادم آوردیاعظم کلیابیبانوی کاشانی...
زندگی ، بالا وپایین داردآنقدر که گاهی سَرَم گیج میرود اما من! اما من! ﻋﺎﺷﻖ ﺁﻥ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪﺗﺼﺎﺩﻓﯽ ﺍﺯ ﺫﻫﻨﻢ ﻋﺒﻮﺭ می کنندﻭ ﺑﺎﻋﺚ ﻟﺒﺨﻨﺪﻡ می شوند.اشک باران...
روزگارمصفحه ی شطرنج استو من آن شاه عاشقی کهبا هر نگاه سرد توکیش می شوماین بار که آمدیبه مرگ تدریجی ام پایان بدهبگو دوستم نداری ومرا مات کنمجید رفیع زاد...
بودنهایی هست که روزها وماه ها ازنبودنشان میگذرد امابرق نگاهشان خنده روی لبشان عطرتنشان همیشه گوشه دلت سوسو میزند ..این بودن دلیلش هنراوست ......
جمعه هامشتاق یک نفسم از تولمس حضورتو کافه ای برای سخن گفتن دست هایمانحواسم پرت موسیقی صدایت شودو پرت نگاهی سرشار از نور عشقبیا که در کنارتهمین حواس پرتی هاستکه تمام دلتنگی غروب جمعه راریشه کن می کندمجید رفیع زاد...
زمین گیرم کرد دلتنگیکسی نیست خاک دلم را بتکاندتنهایم ؛و این تنهایی است که هر شبقصه ی مشتی خاکو قلبی پاک را روایت می کندچه زجری می کشد گوشمکه هر شب می شنود با ماهقصه ی خاک و دل وسوز جدایی رامجید رفیع زاد...
هیچوقت اجازه نده که کینه با بدست گرفتن قدرت معاهده صلح تاریخ را به چالش بکشدهمه چیز را به مهربانی واگذار کن آری مهربانی بهترین سفیر صلح جهان استنویسنده عطیه چک نژادیان...
زن ها مثل گنجشک هستند!گنجشک ها خیلی سخت نزدیک می شوند!اگر و اگر؛ محبت، صداقت، صمیمیت و غیرتت رامومنانه نثارشان کنی، با تو می مانند!و عاشقانه با بغضت، می سوزند!با تبسمت، زیبا می شوند! حتی اگر سهمت از جهان، حصیری باشد در کویری دورهمان جا را برایت بهشت می کنند! زن ها نجیبانه و عجیب خوبند!▫️نویسنده: سیامک عشقعلی...
میان نوشته هایمسه نقطهمدفن حرف هایی بودکه هرگز به زبان نیاوردمتو نیز نخواندینه از نگاهمنه از سه نقطه هایی کهعشق رافریاد می زدندمجید رفیع زاد...
هوای نبودنتهمیشه سرد استحتی عصر تابستان ؛میان کوچه های عشقجای قدم هایت خالی استبودنت به قلبمهمیشه چنگ می زندبیا که بیش از این مراطاقت انتظار نیستمجید رفیع زاد...
کاش نگاهمدر تو گره نمی خوردو کشتی آرزوهایمکنار ساحل چشم هایتهرگز پهلو نمی گرفتدستم به جزیره ی آغوشت نمی رسیدو هیچ شبی با صدای نفس هایتبه خواب نمی رفتمکاش غریبه ای بودم برایتکه بعد از رفتنتاینگونه بی تو بودن رااحساس نمی کردممجید رفیع زاد...
در انتظار آمدنتعقربه های امیدو ثانیه شمار ساعت انتظار راالتماس می کردمتا لحظه ای به خواب بروندافسوس من ماندم و ساعت صفرو تجسم نگاهتمجید رفیع زاد...
دلم پاییز می خواهددلم رقصیدن برگ درختان را سر شاخهکمی بوییدن عطر تو را با مهر می خواهددلم یک آسمان لبریز از رحمتو برق آن دو چشمان تو را در نیمه های شببه زیر بارش باران ولی با عشق می خواهددلم پاییز می خواهد ولی اینجا زمستان استهوای دوری ات سرد است و من می لرزم از این غمدلم آبان و آذر را به همراه دو دستانتمیان کوچه های خیس می خواهددلم پاییز می خواهدمجید رفیع زاد...
دوست می دارمهر آنچه راکه با تو می توان شمرد !الا شمردننفس های بی تو ماندن رامجید رفیع زاد...
هر صبحبه استقبال چشم هایت می آیمپنجره ی قلبت را می کوبمو لحظه ی باشکوه افق چشم هایت رابه انتظار می نشینمطلوع کنکه محتاجمبه یک مژه بر هم زدنتمجید رفیع زاد...
امروز تو خیابون یکی از کنارم رد شد قیافش خیلی آشنا بود آره خودش بود، غریبه ترین آشنای من همون ی لحظه دیدنش کل خاطرات خاک خورده رو زنده کرد...
اگه کسی دلتو شکست غصه نخور فقط بهش بگو:احساس من قیمتی داشت،که تو برای پرداخت اون خیلی فقیر بودی...
گاهی قلب کوبنده از تپش می افتهو رسم زندگی یاد میگیرهبس هرچی سرکشی کرد و خون زیادی قل ایدقصه هیزم شکن قول شکستن دادبیستون کندن مال فرهادهنه هر فرهادی که حرف شیرین می زنهآب رو که تو روان کنیدیگه دلت صافهکاری با اونی که سنگ میزنه نیستبرنده شی به شرط تقلبهنداونه بگیری به شرط چاقوبعد کجا یه منم میزاری با جنگ نکردهتو بازی شطرنج نه سفید نه سیاهتخته راکد ردِ پای اسبِنویسنده : محدثه یحیی پور...
ای پنهانی ترین اتفاق من!!!چرا نمیفتی؟؟؟...
بی تو نفس می کشم و عمر تباه می کنمدر انتهای شعر خود ورق سیاه می کنممیان لحظه های من فقط خیال روی توستکه روز و شب به قاب عکس تو نگاه می کنمقسم به آیه آیه ی کلام قرآن مجیدبه روی سجاده ی خود نظر به ماه می کنمدست به سوی آسمان میان ربنای خوددعا برای عاشق چشم براه می کنمگلایه از تو می کنم به نزد آن یگانه ایکه می سپارمت به او اگر چه آه می کنممی روم از کنار تو به سوی سرنوشت خودنگاه زیبای تو را توشه ی راه می کنمشکایت ا...
تو دیدی زندگی کردنِ یوسف پایِ زاویرا لذا زاری نکن از تلخِ کامی ناامید اینجا (مهدی فصیحی رامندی)...
با هر نفستتکبیرة الاحرام می بندم !وقتی صدایت اذان و اقامه ام باشدگوش به صدای هیچ موذنی نمی دهمزیرا این صدای توستکه مرا خداشناس کرده استمجید رفیع زاد...
تمام داشته هایمزمانی که نیستیاز من سلب می شوندجز نفسی که آن رامدیون یاد تو هستموقتی که مرا در آغوش می گیرد وآرامم می کنددر تمام لحظه هاییکه همچون غروب جمعهدلتنگ می شوممجید رفیع زاد...
یادش بخیر که اون زمون من و تو همبازی بودیمکنار دریا هر دومون عاشق شن بازی بودیممی کشیدیم عکس دل و به روی ساحل قشنگنقاشی های روی شن بودن همه بدون رنگقصه های خیالیمون شیرین تر از نقل و نباتوقتی که دعوامون می شد دیدنی بود ناز و اداتوقت قرار که می رسید ثانیه ها می رقصیدنعقربه ها دقیقه رو مثل ما می پرستیدنای کاش تو دریای چشات واسم یه قایق می شدیتو فصل سرد انتظار گل شقایق می شدیای کاش می شد مثل قدیم با همدیگه بازی کنیماگ...
چشمه ی عشقچشم های توستآنگاه که از زبانمدوستت دارم را می شنویو پهنای صورتم آبشار اشکوقتی کهلبخندت را می بینممجید رفیع زاد...
من از لبخند یک نابینا فهمیدم که سیاهی رنگ نیست بلکه یک احساس است نویسنده عطیه چک نژادیان...
تلاش کنیم چیزی به روح هم اضافه کنیمکندن تیکه های روح همدیگرو که همه بلدن......
مسافری بودم در دیار غربتدر سرمای استخوان سوزی، درست وسط بهارخود را در دلشوره ی ناشی از اندوهِ پیله کرده در سلول هایم یافتمتکیه بر دیوارهای مژگانشدر دیار غربتدر دیار چشم های غریبه اشکه روزگاری آشناترین و گرم ترین بود....
بی توقبله ام را گم کرده امگفته بودم که قبله نمای منیافسوس باور نکردیمانده امبا این همهنماز قضایم چه کنم !مجید رفیع زاد...
برای من باشتا خودم را برایت شعر کنمو آنگاه مرا بخوانینور شوم میان چشم هایتتا همیشه بدرخشندو مدادی سرختا بر روی لب هایتکشیده شوممجید رفیع زاد...
دختری که موهایش را نمی بافد،چیزی در درون او کم است. ساده از کنار او نگذر.دختر اگر جلوی آینه با موهایش دلبری نکند،از دختر بودنش خسته شده است.دختری که شعر های غمگین می نویسد اما موهای خود را دیر به دیر شانه میکند،دلگیر است.اوج غمگین بودنشان زمانیست که قیچی را در دست میگیرند.دختر های احساسی معمولا موهای بلندی دارند و اگر دل از موهایشان کندند قبل تر از آن دل از احساسشان کندند.دخترم باید با موهایش جلوی آینه دلبری کند و من قند در دلم آب شود....
در هوای ابری فراقدست شعرهایم را می گیرمو در میان خیالت قدم می زنمباران که بگیردهمه خیس می شویم !من و شعرهایمتو و چتر وصالمجید رفیع زاد...
حرمت احساسم را نگه دارو مصرعی از شعرم رابه شاه بیت هیچ غزلی نفروشپنجره ی قلبمهمیشه به رویت باز استبیا و چشم هایت راسنجاق کن به آنچه از تو می نویسمنگذار ترک برداردشیشه ی احساسممجید رفیع زاد...
حبس ابد می خواهم !میان تنگ بلورین چشم هایتمی دانم که باید ماهی شد ودل به دریا زدو من آن ماهی امکه کنار ساحل چشم هایتبی رمق جان می دهمدریاب مراکه محتاجم به اسارت !بگذار تا ابداسیر چشم های تو باشممجید رفیع زاد...
نفس می کشمبا واژه هایی که در هم گره می زنمگردن بزن دست هایم رااگر غیر از تو و عشقچیزی بنویسممجید رفیع زاد...
به چیز هایی رو لازم نیست بنویسی !!اومدم یه سری حرف هایی رو بنویسم دیدم بعضی حرفا نه تنها ارزش زدن نداره حتی ارزش نوشتن هم نداره اما بعضی وقتا اتفاقاتی میوفته کلی حرف هم داری ، حتی ارزش نوشتنش رو هم داره ولی نمینویسی که یادت نمونه یادت نیاد چه روزایی بهت گذشت تا گذشت چه تلخ چه شیرین اکثرا خاطراتی که عمیقا حالمونو خوب یا بد میکنن جایی نوشته نمیشن اما جایی هک میشن که هیچ چیز نمیتونه اونو از بین ببره حتی حک کردن روی سنگ ها هم از بی...
دلم می خواست جنازه ام حتی باری نباشد بر دوش عزیزانم....چه آرامشی داشت اگر می شد با پای خودم به منزل آخر قدم می گذاشتم.می دانی جان دلمانتظار، لذت زندگی را از تو می گیرداگر می توانستی یک روز برای همیشه انتظاراتت را از دیگران ببوسی و بگذاری کنار، زندگی با تمام رنج هایش، برایت شیرین تر از عسل می شد.از تو چه پنهانیک شب از شانه های خدا هم، طلبم را برداشتمبدهکار بودن به او مزه ای داشت که نگو...عشق واقعی می خواهی، همین است که گفتمعشق یع...