سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
قلم نوشتکاغذ گریست از غم نگارنده......
گفته بودم چوبیایی غم دل باتو بگویم/چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی...
از درد و دل کردن برای خلق بیزارمهرشب غمم را میکِشد بر دوش سیگارم...
داد و بیداد نکردمکه در اندیشه ی منمرد آن است که غم را به گلو میریزد...
بِدون تو هَرجایی غَمِ بِخُصوصِ خودِشو دارِه️...
گرپدرتاج سراستسلطان غمهامادراست....
غم را غمفرا می گیرد وقتی که نامام را می شنوَد...
آدما به اندازه غماشون پیر میشن نه سن و سالشون...
اهل نفرین نیستم رفتی و هر شب تا سحراز غم دلتنگی ات نفرین به قسمت می کنم...
آرزو دارم با بارش هر دونه از برف زمستونی یه غم از رو دلت کم بشه نازنینم …...
عشق یعنیچون خورشید تابیدن بر شب های دوستو چون برف ذوب شدن بر غم های دوست...
دلتان شاد! ولی مشکلِ ما یلدا نیست با غمِ باقیِ ایامِ زمستان چه کنیم؟...
اگر روزی بدست آرم سر زلف نگارم راشمارم مو به مو شرح غم شبهای تارم را...
یکروز سمت شهر خودم کوچ میکنمبا دردهای کهنه و غمهای بیشمار......
در شب توفان غم،آرام بودن مشکل استمن لبالب آهام اما لبگشودن مشکل است...
در گونه ات گدازه ی غم چال کرده اندآتش به پا کن ای رخت آتشفشان بخند...
غم را به دل قشنگ ات راه ندهمن غم تو را هم خواهم خورد!...
عهد جوانی گذشت، در غم بود و نبودنوبت پیری رسید، صد غم دیگر فزود...
خدا کند که نفهمیغمت چه با من کردکه مرگ من نمی ارزد به غصه خوردن تو...
ز بیم سینه خراشیدن از وفور غم استکه گفتهاند بگیری به جمعه ها ناخن...
ما را غم خزان و نشاط بهار نیستآسوده همچو خار به صحرا نشسته ایم...
چنان باجان من ای غم درآمیزی که پنداری تو ازعالم مراخواهی من ازعالم توراخواهم...
دیوارهای خانه همه خیس از غم هاست...
در قفل فروبسته ی غم های دل خویشآن کهنه کلیدیم که دندانه نداریم...
تا تو از در در نیایىاز دلم غم کى شود...
کاش تو اینجا بودى و منو اونقدر لاى دستات فشار میدادى که غم ازم بچکه️️️...
خنده را معنی به سرمستی مکن ، آنکه میخندد غمش بی انتهاست.....
بنازم غیرت غم رادمی نگذاشت تنهایم...
و این همه زیبایی و غمتقصیر تو نیستبه مادرت پاییز رفته ای......
با غمت گاهی نباید ساختباید گریه کرد......
تو را چه غم که شبِ ما دراز می گذرد؟که روزگارِ تو در خوابِ ناز میگذرد...
من به اندازه غم های دلم پیر شدماز تظاهر به جوان بودن خود سیر شدم...
من همان مستِ خراب و تو همان زاهد شهر ما دوتا تا به ابد دشمن هم میمانیم...
درد یعنی که نماندن به صلاحش باشدبگذاری برود! آه... به اصرار خودت...
ای کاشکسی می آمدو غم ها را از قلباهالی زمین بر میداشت......
خدا وسط غم هات یه گل می کاره مطمئن باش...
پُرَم از بس که غم نبودنت را در خودم ریختم...
دلم دریاچه غم شد دوبارهبخوان ای دل محرم شد دوباره...
هستم ز غمش چنان پریشان که مپرس......
آرزویم این استآنقدر سیر بخندیکه ندانی غم چیست......
گویند کهچون می گذرد هیچ غمی نیستاما که والله / همین درد کمی نیست......
شبان آهسته میگریم که شاید کم شود دردمتحمل می رود اما شب غم سر نمی آید...
آن دم که با *تو* باشممحنت و غم سر آید...!...
درد داردکه خودت علت لبخند شویو دلت در همه حالات پر از غم باشد......
آن رفیقی که به ایام غمم دور نرفتزیر شمشیر غمشس رقص کنان خواهم رفت...
مرا زیستن بی تو، نامی نداردمگر مرگ منزندگی نام گیرد...
قسمت این بود سرم بی تو به زانو برسد...
آه...... که در فراق اوهر قدمی است آتشی ............
لبخند بزنحتی اگه خیلی غم داریاینجا کسی نگران اشک های تو نیست......
شده دلتنگ شوی غم به جهانت برسد؟گره ات کور شود غم به روانت برسد؟...