قلم نوشت کاغذ گریست از غم نگارنده...
گفته بودم چوبیایی غم دل باتو بگویم/چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
از درد و دل کردن برای خلق بیزارم هرشب غمم را میکِشد بر دوش سیگارم
داد و بیداد نکردم که در اندیشه ی من مرد آن است که غم را به گلو میریزد
بِدون تو هَرجایی غَمِ بِخُصوصِ خودِشو دارِه️
گرپدرتاج سراست سلطان غمهامادراست.
غم را غمفرا می گیرد وقتی که نامام را می شنوَد
آدما به اندازه غماشون پیر میشن نه سن و سالشون
اهل نفرین نیستم رفتی و هر شب تا سحر از غم دلتنگی ات نفرین به قسمت می کنم
آرزو دارم با بارش هر دونه از برف زمستونی یه غم از رو دلت کم بشه نازنینم …
عشق یعنی چون خورشید تابیدن بر شب های دوست و چون برف ذوب شدن بر غم های دوست
دلتان شاد! ولی مشکلِ ما یلدا نیست با غمِ باقیِ ایامِ زمستان چه کنیم؟
اگر روزی بدست آرم سر زلف نگارم را شمارم مو به مو شرح غم شبهای تارم را
یکروز سمت شهر خودم کوچ میکنم با دردهای کهنه و غمهای بیشمار...
در شب توفان غم،آرام بودن مشکل است من لبالب آهام اما لبگشودن مشکل است
در گونه ات گدازه ی غم چال کرده اند آتش به پا کن ای رخت آتشفشان بخند
غم را به دل قشنگ ات راه نده من غم تو را هم خواهم خورد!
عهد جوانی گذشت، در غم بود و نبود نوبت پیری رسید، صد غم دیگر فزود
خدا کند که نفهمی غمت چه با من کرد که مرگ من نمی ارزد به غصه خوردن تو
ز بیم سینه خراشیدن از وفور غم است که گفتهاند بگیری به جمعه ها ناخن
ما را غم خزان و نشاط بهار نیست آسوده همچو خار به صحرا نشسته ایم
چنان باجان من ای غم درآمیزی که پنداری تو ازعالم مراخواهی من ازعالم توراخواهم
دیوارهای خانه همه خیس از غم هاست
در قفل فروبسته ی غم های دل خویش آن کهنه کلیدیم که دندانه نداریم