من همان مستِ خراب و تو همان زاهد شهر ما دوتا تا به ابد دشمن هم میمانیم
درد یعنی که نماندن به صلاحش باشد بگذاری برود! آه... به اصرار خودت
گویا که جهان بعد تو زیبا شدنی نیست حتی گره اخم خدا وا شدنی نیست
دلم را به کجای این شهر مشغول کنم که نگیرد بهانه تو را ...
تاب دلتنگی ندارد آن که مجنون می شود...
تنم هر روز بهانه ی آغوشت را می گیرد و از این داغ تر جهنمی نیست
هیچ چیز بدتر از این نیست که با دل تنگ سفر کنی
بوی دلتنگی پاییز وزیده ست ولی... اولین موسم این فصل مگر مهر نبود...؟!
ترک ما کرد آنکه با ما روزگاری یار بود
پارادوکس یعنی ندارمت و گاهی فکر از دست دادنت دیوانه ام می کند...
اگر دلت گرفته سکوت کن کسی معنای دلتنگی را نمی فهمد
کجایی ای زجان خوشتر؟ شبت خوش باد من رفتم...
مثل گلهای ترک خورده کاشی شده ام بعد تو پیر که نه / من متلاشی شده ام
گذشتم از او به خیره سری گرفته ره مه دگری کنون چه کنم با خطای دلم...
گفتی میز را بچین / می آیم / چقدر برف نشسته روی صندلی
سال هاست که تو را به دل آورده ام اما به دست نه...
فاصله شاید دلتنگی بیاره اما دل آدما رو به هم نزدیکتر میکنه...
هستم ز غمش چنان پریشان که مپرس...
هزار و یک شب خیال بافتم از تویی که یک شب نداشتمت!
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را او که هرگز نتوان یافت همانندش را
یکی بود یکی نبود بیخیال قسمت نبود
یه شبایی هست که دلتنگی به خستگی غلبه می کنه و نتیجه اش میشه بی خوابی
دل تنگ دلتنگی هاتیم
تو از فصل پاییز زیباتری... من از فصل پاییز تنها ترم