عهد جوانی گذشت، در غم بود و نبود نوبت پیری رسید، صد غم دیگر فزود
خدا کند که نفهمی غمت چه با من کرد که مرگ من نمی ارزد به غصه خوردن تو
ز بیم سینه خراشیدن از وفور غم است که گفتهاند بگیری به جمعه ها ناخن
ما را غم خزان و نشاط بهار نیست آسوده همچو خار به صحرا نشسته ایم
چنان باجان من ای غم درآمیزی که پنداری تو ازعالم مراخواهی من ازعالم توراخواهم
دیوارهای خانه همه خیس از غم هاست
در قفل فروبسته ی غم های دل خویش آن کهنه کلیدیم که دندانه نداریم
تا تو از در در نیایى از دلم غم کى شود
کاش تو اینجا بودى و منو اونقدر لاى دستات فشار میدادى که غم ازم بچکه ️️️
خنده را معنی به سرمستی مکن ، آنکه میخندد غمش بی انتهاست..
بنازم غیرت غم را دمی نگذاشت تنهایم
و این همه زیبایی و غم تقصیر تو نیست به مادرت پاییز رفته ای...
با غمت گاهی نباید ساخت باید گریه کرد...
تو را چه غم که شبِ ما دراز می گذرد؟ که روزگارِ تو در خوابِ ناز میگذرد
من به اندازه غم های دلم پیر شدم از تظاهر به جوان بودن خود سیر شدم
من همان مستِ خراب و تو همان زاهد شهر ما دوتا تا به ابد دشمن هم میمانیم
درد یعنی که نماندن به صلاحش باشد بگذاری برود! آه... به اصرار خودت
ای کاش کسی می آمد و غم ها را از قلب اهالی زمین بر میداشت...
خدا وسط غم هات یه گل می کاره مطمئن باش
پُرَم از بس که غم نبودنت را در خودم ریختم
دلم دریاچه غم شد دوباره بخوان ای دل محرم شد دوباره
هستم ز غمش چنان پریشان که مپرس...
آرزویم این است آنقدر سیر بخندی که ندانی غم چیست...
گویند که چون می گذرد هیچ غمی نیست اما که والله / همین درد کمی نیست...