مادرم... دستهایت کجاست ، کنار بزند دلتنگی ام را خیالت همه جا با من است ، دلم گرمای بودنت را می خواهد نه سردی خیالت را ...
هر صبح دلم را، را به خیالت گره می زنم باشد که از آن خورشیدی زاده شود تا دوست داشتنهایم را، به تو برساند...!
واز تمام تو تنها شب برایم مانده است و چشم هایم که خیالت را بهم می بافند..
دیوانه نیستم فقط گاهی خیالت می اید روبرویم می نشیند برایم چای می ریزد
شب که می آید تو را با خود می آورد!تو را که نه ...خیالت را ... خودت که خیلی وقت است رفته ای،خیالت اما مثل تو نیست! و تا جانم را نگیرد، قصد رفتن ندارد...
هرشب, دراتاقم را برای آمدنت, نیمه باز میگذارم, خیالت, نه می آید و نه فکر رفتن دارد...!
گاه گداری .... نردبان می گذارم بروم پیش خدا تا ببینم چه خبر است؟ خیالت دامنم را می گیرد...
همان بازی کنم با زُلف و خالت که با مَن میکند هر شب خیالت
دو سومم را تو تشکیل میدهی الباقی را خیالت ... !
با من خیالت همره است امشب ...
هر کجا باشی ، هستم لحظه های با تو بودن را نفس می کشم چه در کنارت چه در خیالت
خودم را به پارک آورده ام می خواهم روسری ام را در بیاورم تا آشوب باد خیالت را از لای موهایم بیرون بیاورد...
من دلم پیش کسی نیست! خیالت راحت... منم و یک دل دیوانه ی خاطر خواهت...
تو گمان کردی که از کنارم بروی/ دل به کسی خواهم داد... آری دل دادم دل به خیالت!
با خیالت زنده ام رویای من تعبیر شو در کنارم زندگی کن در کنارم پیر شو...
گر بگویم با خیالت تا کجا ها رفته ام مردمان این زمانه سنگسارم می کنند